دکتر شریعتی ...

 

پروردگارم،مهربان من

از دوزخ این بهشت ، رهایی ام بخش!

در این جاده هر درختی مرا قامت دشنامی است

و هر زمزمه بانگ عزایی

و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...

در هراس دم می زنم

در بی قراری زندگی می کنم

و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است

من در این بهشت،

هم چون در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.

تو قلب بیگانه را می شناسی،که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی.

کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم

دردم ، درد " بی کسی" بود.

                                                                       دکتر علی شریعتی

خدایا...

  

  خداوندا صدایم را می شنوی ؟

  صدای این بنده کوچکت که امروز مهمان توست .

   گفتی بیا

  آمدم و اکنون به امید کرمت

   پشت در خانه ات ایستاده ام

    خداوندا ...صدایم را میشنوی؟

   پنجره ی اتاقت را لحظه ای بگشای

   ببین که  چگونه از سر ناتوانی التماست میکنم

   چگونه مشتاق دیدارت هستم

    چگونه سر در گریبان تنهایی فرو برده ام

    بار الهی...

    هر صبح با نوازش های تو از خواب برمیخیزم

   وبا لبخندت از خانه بیرون می آیم

    با شوق دیدنت لحظات را طی میکنم

    و با لالایی های شبانه ات به خواب میروم

دل انسان...

آتش جهنم یک یک اعضای بدن انسان رامی سوزاند

اما هرکاری که میکند یک قسمت را نمی تواند بسوزاند

ندا میرسد:

((ای آتش تلاش مکن تو نمی توانی این قسمت را بسوزانی ))

آتش می پرسد بارالهی چرا نمی توانم ؟

ندا میرسد که:

((آخراین دل بنده من است ))

آتش میگوید: حالاچرا نمیتوانم بسوزانمش ؟

باری تعالی میفرماید:
((آخر این جایگاه من است))
  

« سکــوت »  

 

  

" باید گاهی سکوت کنیم ،  

شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد " 

 " اگر قرار بود هرکس به اندازه دانش خود صحبت کند ، 

 چه سکوتی در دنیا حکم فرما می شد ! 

 " شکسپیر :  

" همیشه حرفی بزنید که بتوانید بنویسید ،  

چیزی بنویسید که بتوانید آنرا امضا کنید ،  

چیزی را امضا کنید که بتوانید اجرا کنید "

شیطان جنس کهنه می فروشد...

شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسه‌های قدیمی و در انبار مانده‌اش را به حراج بگذارد. در روزنامه‌ای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت.

 

حراج جالبی بود: سنگ‌هایی برای لغزش در تقوا، آینه‌هایی که آدم را مهم جلوه می‌داد، عینک‌هایی که دیگران را بی‌اهمیت نشان می‌داد. روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب می‌کرد: خنجرهایی با تیغه‌های خمیده که آدم می‌توانست آن‌ها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط صوت‌هایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد.

شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: "نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید."

 

یکی از مشتری‌ها در گوشه‌ای دو شیء بسیار فرسوده دید که هیچکس به آن‌ها توجه نمی‌کرد. اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد.

 

شیطان خندید و پاسخ داد: "فرسودگی‌شان به خاطر این است که خیلی از آن ها استفاده کرده‌ام. اگر زیاد جلب توجه می کردند، مردم می‌فهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند.


با این حال قیمت شان کاملاً مناسب است. یکی شان "شک" است و آن یکی "عقدة حقارت". تمام وسوسه‌های دیگر فقط حرف می‌زنند، این دو وسوسه عمل می کنند."

شیمی و زندگی .....

  

من از چرخش الکترون ها به دور هسته آموختم که کل جهان به دور مرکز هستی می چرخد و از حرکت پیوسته ذرات چه ارتعاشی چه انتقالی یا دورانی که ثبات و سکون در آفرینش راه ندارد و پیوسته در مسیر تغییر و تحول و تکامل هستیم. از شیمی آموختم که هر چه فاصله ما از مرکز افرینش وخالق هستی بیشتر باشد ما و نیستی ما آسانتر خواهد بود همانطوری که جدا کردن الکترون از دورترین لایه اتم آسانتر است از تلاش ذرات بی شعور برای پایدار شدن متعجب شدم و دریافتم که شعوری والا و اندیشه ای برتر در پس پرده هدایت گر نقش ها و طرح هاست از پیوند اتم ها برای پایدارشدن دریافتم که اتحاد در مرز پایداری است و از گازهای نجیب کامل شدن را رمز پایداری یافتم. از بحث واکنشهای چند مرحله ای و زنجیری اموختم که ما ذره های حد واسط مراحل زندگی هستیم که در یک مرحله واکنش متولد میشویم و در واکنشی دیگر می میریم و هدف افرینش و خلقت فراتر از تولید و مصرف ماست.از بحث تعادل های شیمیایی و واکنشهای برگشت پذیر آموختم که جهان تعادلی است پویا و دینامیک که گرچه در ظاهر خواص ماکروسکوپی ثابت و یا متغییری دارد اما در درون در تکاپو و فعال است و از شیمی اموختم که از دست دادن فرصت ها واکنش های برگشت ناپذیری هستند که تکرار انها میسر نخواهد بود از شبکه بلور جامد های یونی اموختم که با وجود تضادها می توان چنان گرد هم امد و پیوستگی ایجاد کرد که شبکه ای مقاوم در مقابل دماهای ذوب بالا بوجود اید

رویا....

دیشب رؤیایی داشتم:

خواب دیدم بر روی شن­ها راه می­روم

با خودِ خداوند

و بر روی پردۀ شب

تمام زندگیم را، مانند فیلمی دیدم !

همانطور که به گذشته­ام نگاه می­کردم

دو رد پا بر روی پرده ظاهر شد !

یکی مال من و دیگری از آنِ خداوند !

راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص­یافته خاتمه یافت .

آنگاه ایستادم و به عقب نگاه کردم ؛

در بعضی جاها فقط یک ردِپا وجود داشت .........

اتفاقاً آن روزها مطابق با سخت­ترین روزهای زندگیم بود

روزهایی با بزرگترین رنجها و ترسها و تردیدهاو .......

آنگاه از خدا پرسیدم:

خداوندا ! تو به من گفته بودی که در تمام روزهای زندگی با من خواهی بود

و من پذیرفتم که با تو زندگی کنم !

خواهش می­کنم به من بگو چرا در آن روزها مرا تنها گذاشتی ؟  

خداوند پاسخ داد:                         

 

فرزندم

تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بود

من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت

حتی برای لحظه­ای !

و من چنین نکردم

هنگامی که آن روزها یک ردِّپا بر روی شن­ها دیدی

این من بودم که تو را بر دوش کشیده بودم ! 

 

زندگی

هر لحظه و ساعت زندگی در حال تغییر است 

زندگی گاهی سایه و گاهی آفتاب است
 پس هر لحظه تا جایی که میتوانی زندگی کن 

چون لحظه ای که وجود دارد شاید فردا نباشد
کسی که تو را از صمیم قلب بخواهد
به سختی در دنیا پیدا میشود
پس چنین انسانی اگر جایی هست
فقط اوست که از همه بهتر است
پس تو آن دست را بگیر
چون آن مهربان شاید فردا نباشد
پس هر لحظه تا میتوانی زندگی کن
چون لحظه ای که وجود دارد شاید فردا نباشد
برای استفاده از سایه ی پلکهای تو
اگر کسی نزدیک تو آمد
اگر صد هزار بار هم مواظب قلب دیوانه ی خود باشی
باز هم قلب تو به تپش در خواهد آمد
ولی فکر کن این لحظه ای که هست
داستان آن شاید فردا نباشد

بخوان......

به نام آنکه منتظر بازگشت بندگانش است.

و خداوند خطاب به حضرت داوود ع فرمود :"اگر آنان که از من روی برتافتند ، می دانستند که چقدر مشتاق دیدارشان هستم ، هر آینه از شوق جان می سپردند"

 

رمضان است
ماه نزول قرآن
قرآنی که ریشه اش " قرأ " است و آغازش با " اقراء " و معنیش "بخوان"

بخوان
خدایی که جز او نداری و اسلامی که جز تسلیم چیز دیگری نیست دعوتت میکند به خواندن ؛
و تو باید تسلیم خواندن شوی.

بخوان
تا بدانی ، تا ذرّه ذرّه ظلمات وجودت پر از نور شود.

بخوان
که هرچه بشر می کِشد از نخواندن است ، از جهل است و بس که دشمنی بزرگتر از جهل برای آدمی وجود ندارد و نیز دوستی بهتر از علم...

بخوان
تا درون غم گرفته ات آهسته آهسته شادی را لمس کند و لبریز شود شعورت از دانستن ؛

بخوان
امّا نه هر کتابی را
کتابی را بخوان که جنسش علم باشد نه جهل ؛
کتابی که سرچشمه اش خدا باشد نه شیاطین ؛
کتابی که بالاتر از فرشته ات کند نه پائین تر از حیوان ...

بخوان
و دیگران را به خواندن دعوت کن
دعوت کن اما نه وقتی که نمی خوانی که دعوت دیگران با فراموش نمودن خود سازگار نیست...
پس همیشه بخوان تا همیشه" داعی الی الله " باشی نه از طائفه " یصدّون  عن سبیل الله "...
همیشه بخوان تا از عالمان باشی نه جاهلان
امّا عالمانی که عمل میکنند که اگر عمل نکنند جاهلان از ایشان خیلی والاترند که نظیــــــرشان " کمثل الحمار یحمل اسفاراً " است...

بخوان
تا روحت صیقل یابد و دلت جامی شود جهان نما
تا ببینی آنچه نا دیدنی بود برایت
تا بدانی " طلب کردن آنچه خود داشتن از بیگانه  "یعنی چه؟!

آری همین حالا شروع کن
با همین قدم اول است که راه نجات خود و خلق را آغاز می کنی
آغاز کن
از ثقلین آغاز کن و با ثقلین آغاز کن تا با ثقلین به پایان بری....
قدم به قدم
نه تند برو نه خسته بلکه آهسته و پیوسته...

بخوان
تا بدانی میخواندت آن که میگویدت : " اقراء - بخوان  ".

بخوان
زیراکه او تو را خوانده و تا لبیک خواندنش را نگویی به او نرسی
که جز او کسی را نداری

بخوان
تنهایی بد دردیست ...بخوان




امانت خدا.....

امانت خدا بر زمین مانده بود.آدمیان می گذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان.
خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد قول نخستین و بیعت اولین را.
پیامبر گفت ای آدمیان ...

ای آدمیان این امانت از آن شماست.
بر دوشش کشید.
این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست.
پس به یاد آورید انسان را و دشواری اش را.
اما کسی به یاد نیاورد.پیامبر گفت عشق است.عشق است که بر زمین مانده است.
مجال اندک است و فرصت کوتاه.
شتاب کنید و گرنه نوبت عاشقی می گذرد.
اما کسی به عشق نیندیشید.
پیامبر گفت آنچه نامش زندگی است نه خیال است و نه بازی.
امتحان است.
و تنها پاسخ به آزمون زندگی زیستن است...زیستن
اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نداد.
و در این میان کودکی که تازه پا به جهان گذاشته بود با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت.
زیرا پیمانش را با خدا به یاد می آورد

آنگاه خدا گفت
به پاسخ لبخند کودکی جهان را ادامه می دهیم

شکر و سپاس ....

 

شکر و سپاس و منت و عزت خدای را              پروردگار خلق و خداوند کبریا

دادار غیب دان و نگهدار آسمان                       رزاق بنده پرور و خلاق رهنما

اقرار می کند دو جهان بر یگانگیش                  یکتا و پشت عالمیان بر درش دو تا

گوهر ز سنگ خاره کند،‌ لعل از صدف                فرزند آدم از گِل و برگ گُل از گیا

سبحان من یمیت و یحیی و لااله                     الا هو الذی خَلَقَ الارض و السما

باری،‌ ز سنگ چشمه ی آب آورد پدید               باری از آب چشمه کند سنگ در شتا

گاهی به صنع ماشطه بر روی خوب روز           گلگونه ی شفق کند و سرمه ی دجا

دریای لطف اوست وگرنه سحاب کیست            تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا

انشاتنا بلطفک یا صانع الوجود                              فاغفرلنا بفضلک یا سامع الدعا

ارباب شوق در طلبت بی دلند و هوش             اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا

شبهای دوستان تو را انعم الصباح                    وان شب که بی تو روز کنند اظلم المسا

یاد تو روح پرور و وصف تو دلفریب                       نام تو غم زدای و کلام تو دلربا

بی سکه ی قبول تو، ضرب عمل دغل               بی خاتم رضای تو، سعی امل هبا

عجب صبری خدا دارد

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ، جهان را با همه زیبایی و زشتی ، برروی یکدیگر ، ویرانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که در همسایه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ،بر لب پیمانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که میدیدم یکی عریان و لرزان و دیگری پوشیده از صد جامه رنگین زمین و آسمانرا واژگون مستانه میکردم


عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
نه طاعت میپذیرفتم ،نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،پاره پاره در کف زاهد نمایان ،سبحه صد دانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،آواره و دیوانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد !
اکر من جای او بودم .
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ، سراپای وجود بی وفا معشوق را ، پروانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم .  


عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش ،بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ، در این دنیای پر افسانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم .
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد ، وگرنه من بجای او چو بودم ،یک نفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد

دوست....

  

جوانی گفت، با ما از «دوستی» سخن بگو:
و او در پاسخ گفت:

دوست تو نیاز های برآورده ی توست.

کشت زاری است که در آن با مهر تخم می کاری و با سپاس از آن حاصل بر می داری.

سفره ی نان تو و آتش اجاق توست.

زیرا که گرسنه به سراغ او می روی و نزد او آرام و صفا می جویی.

هنگامی که او خیال خود را با تو در میان می گذارد، از اندیشیدن «نه» در خیال خود مترس و از آوردن «آری» بر زبان خود دریغ مکن.

و هنگامی که او خاموش است، دل تو همچنان به دل او گوش می دهد؛ زیرا که در عالم دوستی همه ی اندیشه ها و خواهش ها و انتظار ها بی سخنی به دنیا می آیند و بی آفرینی نصیب دوست می گردند.

هنگامی که از دوست خود جدا می شوی غمگین مشو؛ زیرا آن چیزی که تو در او از هر چیزی دوست تر می داری بسا که در غیبت او روشن تر باشد، چنان که کوهنورد ، از میان دشت، کوه را روشن تر می بیند.

و زنهار که در دوستی غرضی نباشد مگر ژرفا دادن به روح.

و زنهار که از هر آنچه داری بهترینش را به دوستت بدهی....  

کتاب پیامبر        اثر جبران خلیل جبران

مرگ.....

مرگ  

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد

بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یک ریز و پی در پی

هوای خویش را بر گلویم سخت بفشارد

وخواب خفتگان خفته را اشفته تر سازد

بدین سان بشکند در من

سکوت مرگبارم را

 

 

  آدمک

ادمک مرگ همین جاست بخند

ان خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست بخند!

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند!

فکر کن درد تو ارزشمند است

فکر کن گریه چه زیباست بخند!

صبح فردا به شبت نیست که نیست

تازه انگار که فرداست بخند!

راستی انچه که یادت دادیم

پر زدن نیست که در جاست بخند!

ادمک نغمه ی اغاز نخوان

به خدا اخر دنیاست بخند!  

مرگ همین جاست بخند... 

تنهایی...

 

اگر تنهاترین تنها شوم، باز هم خدا هست.

او جانشین همه نداشته های من است.  

دکتر علی شریعتی

 

چرا اشکهایت را فرو می خوری؟ مگر نه اینکه برتری انسان به واسطه ی همین مرواریدهای درخشان غلتان است؟ گریه کن تا آرام شوی گریه کن تا بخندی و گریه کن تا انسان باشی! و خداوند اشک را آفرید تا با آن دلت را بشویی و بغضت را افطار کنی و برتری ات را بر همگان ثابت کنی.

زیباترین آرزویی که در دل داری بر زبان آور و اندکی اشک نثارش کن خداوند آن را به تو خواهد بخشید اگر لیاقت تو برتر از آن نباشد و یا چاهی بر سر راهت.

عشق خداوند را باور کن

خداوند نه برای زمین و نه برای خورشید بلکه برای گلهایی که برای ما می فرستد چشم به راه پاسخ است.

تمنا.......

 

در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم

گرشکوه ای دارم زدل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گُل درسینه جوشم همچو مُل
من شمع رسوا نیستم تا گریه درمحفل کنم
اول کنم اندیشه ای تابرگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه مِی اندیشه راباطل کنم
زان دو ؛ ستانم جام را آن مایه آرام را
تاخویشتن را لحظه ای ازخویشتن غافل کنم
از گُل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تاچون غبارکوی او ؛ درکوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم ؛ چون آفتاب از پاکیم
خالی نیم تا خویش را سرگرم آب وگِل کنم
غرق تمنای توام ؛ موجی زدریای توام
من نخل سرکش نیستم ؛ تاخانه درساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غمِ دل چون رهی فریادِ بی حاصل کنم  

مناجات

خدایا سختی تمامی گرفتاران را گشایشی عنایت کن
خدایا تمامی بیماران را شفا وعافیت عطا فرما
خدایا ناداری ما را با دارایی خودت تکمیل کن
خدایا حالات بد ما را به حال خوب تغییر ده
که تو به هر کاری قادر و توانایی

مناجات

 

صاحبدل 

گویند صاحبدلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. او پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ‏ها همه به سوى او بود. مرد صاحبدل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که مى ‏داند امروز تا شب خواهد زیست ونخواهد مرد، برخیزد! کسى برنخاست.
گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسى برنخاست.
...گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید
 

ای خدای من
آهنگ تو کردم و امیدم را از روی اعتماد به سوی تو آوردم
و دانستم مسئلت های بسیار من در برابر توانگری تو کم است
و خواهش های عظیم من در برابر وسعت رحمت تو کوچک است
و کرم تو از مسئلت احدی تنگ نمی گردد
و دست تو در بخشش ها از هر دستی بالاتر است
باز می گردم به سوی تو در چنین حالتی ... 
 

دیشب دوباره دلم گرفت

یاد جبهه، یاد سنگر، یاد جنگ                               دل هر عاشقی رو می کنه تنگ
جاده خاکی، جامه خاکی آدما افلاکی                    همه یکدست با صفا اهل دل و بی باکی 

بچه ها ساده بودند مثل صفای گل سرخ          همه آماده بودند تا بزنند به خط کفر
سید داشتن، حاجی داشتن یه بغل عاطفه داشتن     ولی افسوس خیلی وقته که ما رو تنها گذاشتن
تو سلوک به سمت الله رقابت خیلی شدیده         چون شاگرد اول زیاده امتحان خدا می گیره
شب جبهه عطر گریه یاد لحظه های ناب              چشمای خیس حاجی به سمت مهتاب
ریاست معنی نداشت تو فرهنگ بسیجی ها         پست ها رو گذاشته بودند واسه مدعی ها
یه چفیه یه فانسخه یه تفنگ                              همه هستی ما بود توی جنگ
پلاک پاره شده نوید آزادی می داد                        نشان از محو شدن در ذات ربانی می داد
دل هر غریبه رو می کند و با خودش می برد    ذکر یا حسین هر بسیجی وقتی تیر می خورد 

 

می خواهم آسمانی باشم..... 

چه کسی می تواند بگوید لذت های عارفانه را دوست ندارد؟چه کسی می تواند بگوید آرامش و سبکبالی را دوست ندارد؟چه کسی می تواند بگوید پرنده تر ز مرغان هوایی بودن برایش طمع برانگیز نیست؟چه کسی می تواند بگوید قطره ی اشکی از عشق برایش دلفریب نیست؟چه کسی می تواند بگوید شبگردی و راز ونیاز مستانه را هوس ندارد؟

به راستی همه ی انسانها مشتاق خدایند...هر چند که عده ای این اشتیاق را به بهانه ای اندک معاوضه می کنند....

می خواهم قطره نمانم و دریا شوم. می خواهم زمینی نباشم و آسمانی شوم.

می خوام عاشق خدا باشم. می خوام خودم باشم ، می خوام همونی باشم که خدا دوست داره....

و به هرچی خدا دوست نداره نه بگم،تا خدا به هر چی دوست دارم،بله بده...

چون می خوام بمونم و زندگی کنم.          

آری،می مونم که اگر این گونه موندم و زندگی کردم،

آسمان مال من است،پنجره،فکر،خدا،عشق ، زمین مال من است.

 

مهر تو در هر دلی که کرد تجلی

داد فروغی که مهر و ماه ندارد

تعز من تشا و تذل من تشا

ای خدای بزرگ ،ای ایده ال غایی من ،ای نهایت آرزو های بشری ،عاجزانه در مقابلت به خاک می افتم ،تو را سجده می کنم ،می پرستم ،سپاس می گویم و ستایش می کنم .

فقط تو، آری تو ای خدای بزرگ ،شایسته ی سپاس و ستایشی ،محبوب بشری فقط تویی ،گمشده ی من تویی ،ولی چه افسوس که اغلب تظاهرات فریبنده و زودگذر دنیا را به جای تو می پرستم به آنها عشق می ورزم و تو را فراموش می کنم !

اگرچه نمی توانم آن را هم فراموشی بنامم چون یک زیبایی یا یک تظاهر فریبنده نیز جلوه ی توست و مسحور تجلیات تو شدن نیز عشق به ذات تو است .

من هرگاه مفتون چیزی شده ام در اعماق دل خود به تو عشق ورزیده ام و بنابراین ای خدای بزرگ تو از این نظر مرا سرزنش مکن .فقط ظرفیت و شایستگی عطا کن تا هرچه بیشتر به تو نزدیک شوم و در راه درازی که به سوی بوستان بی انتها و ابدی تو دارم این سبزه ها و خزه های ناچیز نظر مرا جلب نکند و از راه اصلی باز ندارد...

در دنیا به چیزهای کوچکی خوشحال می شوم که ارزشی ندارند و از چیزهایی رنج می برم که بی اساس اند.این خوشی ها و ناراحتی ها دلیل کم ظرفیتی من است .هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم ،هنوز اسیر خوشی و لذتم ...کمند دراز آمال و آرزو بال و پرم بسته ،اسیر و گرفتارم کرده و با آزادی –آری آزادی واقعی _ خیلی فاصله دارم

ولی  ای خدای بزرگ در همین مرحله ای که هستم احساس می کنم که تو مانند رهبری خردمند مرا پند و اندرز می دهی ،آیات مقدس خود را به من می نمایی و مرا عبرت می دهی.

چه بسا که در موضوعی ترس و وحشت داشتم و تو مرا کمک کردی ،چیز هایی محال و ممتنع را جنبه امکان دادی و چه بسا مواقع که به چیزی ایمان و اطمینان داشتم ولی تو آن را از من گرفتی و دچار غم واندوهم کردی و به من نمودی که اراده و مشیت هرچیز به دست تو است .

فعالیت می کنیم ،پایین و بالا می رویم ولی لذت و عزت فقط به دست تو است...

                                          کتاب راز و نیاز با خدا

                                                    نوشته ی شهید چمران

 

خدایا........

خدایا دیگر قلب نمی خواهم دیگر عشق نمی خواهم دیگر درد نمی خواهم ،تو قلب مرا بگیر ،تو عشق مرا بگیر ،تو جان مرا بگیر فقط بگذار خاطره ای در ذهن خدایی تو بمانم و از این جهان مادی رخت بربندم

خدایا تو می دانی که قلب من سرشار از مهر و محبت است و همه ی مخلوقات تو را به شدت دوست می دارم و در بعضی از حالات این دوستی به درجه ی عشق و پرستش می رسد .تو می دانی که احتیاج دارم که عشق بورزم و بپرستم و چه بسا که به محبوب هایی تا درجه پرستش عشق ورزیده ام .اما هر وقت که عشق من به کسی یا به چیزی به درجه ی پرستش رسیده است تو آن را از من گرفته ای تا کسی را و چیزی را به جای تو معبود خود نکنم .

ای خدای بزرگ تو را شکر می کنم که با تجربه های سخت و تلخ و ضربه های قاطع و شکننده قلب مرا از خطرناک ترین گمراهی ها نجات دادی و این آتشکده ی مقدس را فقط جایگاه خود کردی...

خدایا......

خدایا هرکسی به دنبال گمشده ی خود می رود .هرکسی برای نجات خود راهی می اندیشد .هرکسی به امیدی و آرزویی زندگی می کند امامن امید و آرزویی ندارم .جز تو گمشده ای نمی شناسم و جزتو راه نجاتی نمی یابم .همه را فراموش می کنم .همه ی دنیا را پشت سر می گذارم ،یکه و تنها به سوی تو می آیم و دست نیاز فقط به سوی تو دراز می کنم .

خدایا می خواهم با تو تنها باشم می خواهم از همه چیز چشم بپوشم می خواهم جز تو محبوبی و معبودی نداشته باشم .خوش دارم که در زیر این آسمان سیاه کسی جز تو از من نداند کسی جز تو نیاز مرا نشنود کسی جز تو مرگ مرا نبیند.

 

تنهایی مطلق

خدایا من گناه کارم ،مرا ببخش ،تو را می خوانم ،تو را می خواهم ،تو را می پرستم ولی هنوز از بت پرستی دست بر نداشته ام هنوز نتوانسته ام خود را به تو قانع کنم .هنوز از مطلقیت تو می ترسم و می گریزم .هنوز کودکم هنوز به دنبال شی می گردم ،هر لحظه بتی می سازم و تصورات خویش را می پرستم.

خدایا به من ظرفیت بخشش عطا کن به من ظرفیت ده که مطلقیت تو را بپرستم ،بت ها را با تو اشتباه نکنم .

خدایا مرا به نعمت تنهایی غنی گردان ،بگذار در عالم تنهایی با تو انیس و آشنا گردم ،بگذار عشق تو ،جمال تو ،کمال تو آن قدر روح و دلم را جذب کند که دیگر عشقی برای هستی باقی نماند .

خدایا گاه گاهی از تنهایی خسته می شوم ،گاه گاهی در زیر بار درد و غم خمیده می شوم ،گاه گاهی مثل آتش فشان منفجر می گردم .آنگاه راه فرار می گزینم ،دست نیاز به سوی بت ها دراز می کنم ،درمان درد خود را از کسانی می طلبم که خود عاجز و درمانده اند.

خدایا این ها دلیلی جز ضعف و کم ظرفیتی من ندارد ،من ضعیفم ،من کم ظرفیتم مانند کودکی که از مدرسه می گریزد من نیز دچار وسوسه می شوم که از بارگاهت بگریزم .

می سوزم ،می سوزم ،می سوزم بگذار بیشتر بسوزم ،بگذار خاکستر شوم بگذار محو و نابود شوم ،بگذار کسی نام مرا نداند ،کسی اسم مرا نبرد ،کسی مهر مرا در دل خود نپرورد ،بگذار تنها باشم ،فقط با تو باشم .اما ای خدای من حتی تو هم مرا تنها بگذار اگر می خواهی تو هم مرا از بارگاهت بران ،تو هم مرا طرد کن ؟،تو هم مرا به دست فراموشی بسپار ،گله نمی کنم ،بگذار تنهایی خود را از مطلقیتت شروع کنم ،بگذار با مطلق آشنا شوم ،بگذار در تنهایی مطلق آنقدر فرو روم که حتی شعله های سوزان قلبم به من نرسد ،حتی نور شمع وجودم در ظلمت تنهایی محو شود و به جایی نرسد...