مبعث

 

مبعث با سعادت پیامبر اسلام (ص)  مبارک باد

 گوئی امشب  این جهان را یک هوایی دیگر است…

نای ما را هم عجـــــب ســـاز و نوایی دیگر است…

فتنه ای اندر تمام عالــــــــــم هستی به پاست

روی مه را هم کنون وجه و نمـــایی دیگر است…

کل کیهان از ثریــــــــــــا تا ثری انور شده است

نک سماء مکّــــه را هم یک سنائی دیگر است…

دشت و کوه اســـــــــــوده امّا پر ز رمز ناسرود

اری اینک مکّـــــــه را گویی حرایی دیگر است…

صوت احمد غار را اکــــــــــنده از نجوای خویش

ناگه امد یک نــــــــدا اما نــــــــدایی دیگر است…

وحی جبریلی بیـــــــــــاورد این پیام از حیّ حق

اقـــراء باسم ربّک ، اینک مـاجرایی دیگر است…

مکّــــــــیان ! ای بت پرستان ! ایید از غفلت برون

بشنوید اینک محـــــــــمّد را خدایی دیگر است…

خواندن امــــــــــــر حق از احمد بدون خط و لوح

این تمامـــــــــا از نمــــــود کبریایی دیگر است…

منتخب شد نک محمّـــــــــد بهر ارســــــــال پیام

زین پس عالـــــم را نبیّ و پادشایی دیگر است…

اعظـــــــم از ال نبی مِــــــــدحت فراوان می کند

شعر مبعـــــــث را ولی قدر و بهایی دیگر است… 

اعظم شادکام

بوی سیب

روایت است که روزی جبرئیل به خدمت حضرت رسول اکرم(ص) آمد و نزد آن حضرت نشسته بود که ناگاه حسنین (ع) داخل شدند و چون جبرئیل را دیدند نزدیک او آمدند و از او هدیه طلبیدند ، جبرئیل دستی به آسمان بلند کرد و یک سیب ، یک به و یک انار برای ایشان آورد و به آنها داد ، چون میوه ها را دیدند شاد شدند و نزد رسول اکرم(ص) بردند. حضرت بوئید و سپس فرمود ، نزد پدر و مادر خود ببرید و آگر اول نزد پدر ببرید بهتر است. پس هر چه حضرت فرمود عمل کردند و نزد پدرو مادر خویش ماندند تا حضرت رسول اکرم نزد ایشان رفت و همگی از آن میوه خوردند و هر چه می خوردند میوه به حالت اول بر می گشت و چیزی از آن کم نمی شد و آن میوه ها بودند تا زمانی که پیامبر(ص) رحلت کردند و بعد از مدتی فاطمه (س) شهید شدند ، پس انار نا پیدا شد. چون حضرت امیر المومنین(ع) شهید شدند ، "به" نا پیدا شد و سیب نزد حسن (ع) ماند تا اینکه آن حضرت شهید شد و سیب نزد حسین (ع) ماند. حضرت زین العابدین(ع) فرمودند:وقتی پدرم در صحرای کربلا در محاصره دشمن بود آن سیب را در دست داشت ، هر گاه تشنگی بر او غالب می شد آن را می بوئید تا تشنگی آن حضرت تخفیف می یافت ،چون تشنگی بر آن حضرت شدّت یافت و زندگی ایشان پایان گرفت ، دندان بر آن سیب فرو برد .چون شهید شد، هر چه آن سیب را طلب کردند نیافتند. پس فرمود:من هر گاه به زیارت مر قد مطهر پدرم می روم بوی سیب را می شنوم و هر که از شیعیان مخلص ما در وقت سحر به زیارت آن مرقد مطهر برود بوی سیب را استشمام خواهد کرد. 

(منبع:منتهی الامال ج1 ب5 ف2مدرک:مناقب ابن شهر آشوب ج3ص442)  

 

برادران عشق  

...کجایند آنان که به اسلام دعوت شدند وآن راپذیرفتند،قرآن را خواندند وبا استقامت به آن عمل کردند،به جهاد ترغیب شدند ومانند شوق شتران شیر ده به فرزندانشان به هیجان آمدند. شمشیرها از نیام کشیدند و دور زمین راگروه گروه وصف به صف احاطه کردند. بعضی شهید شدند وعده ای نجات یافتند،از زنده ماندن زنده ها، خوشحال نمی شدند و بر شهادت شهیدان توقع تسلیت نداشتند، چشمانشان از گریه بی نور ،شکمشان از روزه لاغر، لبانشان از کثرت دعا خشکیده، رنگشان از بیداری شبانه زرد، و بر صورتشان غبار خشوع کنندگان نشسته بود،آنان  برادران  من بودند که از دنیا رفتند. سزاوار است که تشنه دیدارشان باشیم و بر فراقشان دست به دندان گزیم......

...................................................................................................................

بخشی از خطبه 120 نهج البلاغه 

شعر

بعد ها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید                     در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور                         یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید                     روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر                           سایه ای ز امروزها ، دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار                            گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود                        من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم                              دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من                        روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش              می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب                             گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند                        پرده های تیره ی دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند                           روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد                              بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر آیینه می ماند به جای                           تارمویی،نقش دستی، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش          هر چه برجا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی                             در افقها دور و پیدا می شود

می شتابند از پی هم بی شکیب                      روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه ای                             خیره می ماند به چشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا                                می فشارد خاک دامنگیر خاک!

بی تو،دور از ضربه های قلب تو                   قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد                               نرم می شویند از رخسار رنگ

گور من گمنام می ماند به راه                         فارغ از افسانه های نام و ننگ 

پاسخ

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند                    هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چون زاهدان سیه کار خرقه پوش              پنهان ز دیده گان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیاه شود                     بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که                             زیر لب بهر فریب خلق بگویی خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع             بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او می گشاید....او که به لطف و صفای خویش    گویی که خاک طینت ما را زغم سرشت

توفان طعنه خنده ما را ز لب نشست                 کوهیم و میان دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست              زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم

ماییم... ما که طعنه زاهد شنیده ایم                   ماییم... ما که جامه ی تقوا دریده ایم

زیرا درون جامه بجز پیکر فریب                     زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم

                                                 

آهای آهای برادر گوش بده با تو هستم

به یاد مرحوم ابوالفضل سپهر شاعر ستاره ها 

 



ابوالفضل سپهر متولد 15 خرداد 52 بود. در نوجوانی و در اثر سانحه ای پدر خود را از دست داد و در کنار تحصیل مشغول کار شد. او در این مدت در چند فیلم و سریال هم، بازی کرد. در سال 77 در اثر همنشینی با ایثارگران و خانواده های شهدا و جانبازان و با مشاهده غفلت ها و کاستی های بی شمار در حفظ دست آوردهای شهدا، دست به قلم برد و اولین شعرش را نوشت اما هنوز تصمیم به چاپ شعرهایش نگرفته بود تا اینکه در ملاقاتی با همسر شهید همت، بنابه اصرار دوستانش شعری را خواند که درباره ازدواج شهید همت بود. بعد از خواندن این شعر و اصرار همسر شهید همت، سپهر تصمیم به چاپ اشعارش گرفت. اما شرط چاپ اشعارش این بود که مقدمه ای بنویسند، حداقل 30 صفحه ای، در آن همه حرف های دلش را بزند. او ابتدا اشعارش را در ماهنامه فکه چاپ کرد و در بسیاری از مجالس بزرگداشت شهدا نیز شرکت می کرد و اشعارش را می خواند و برای اینکه بیشتر دردل شنونده اثر کند زبان محاوره ای را برگزید. هنوز مدتی نگذشته بود که سراینده شعرهای «اتل متل»، کلیه هایش را از دست داد و روانه بیمارستان شد ابوالفضل سپهر سرانجام در روز سه شنبه 28 شهریور 83 درگذشت.
    مجموعه شعرهایش در کتابی به نام «دفتر آبی» چاپ شده است و همان طوری که خودش می خواست.
    مقدمه این کتاب مطلبی است با عنوان «فرشته پلاک طلایی می خواهد» .شعرهای این شاعر بسیجی در هر محفلی قرائت می شد. او در قطعات خود مظلومیت شهدا و خانواده های شهدا و جانبازان را به تصویر می کشید و اشک را میهمان چشم ها می کرد. سرانجام این حماسه سرا در سال 1383 و شب ولادت حضرت اباعبدالله(ع) پس از یک دوره بیماری سخت دعوت حق را لبیک گفت.
    مرحوم سپهر از جمله اشخاصی بود که با اطرافیانش متفاوت بود، امرار معاش اش جنگ و جهادش، عشق و عرفانش، شعر و نوشته اش و... زندگی کردنش؛ از همان آدم هایی که فکر می کنی خیلی عادی و معمولی هستند؛ اما بعد متوجه می شوی این قدر معمولی بودن، اصلامعمولی نیست! آدم باید تکلیفش با زمین و آسمان روشن باشد. بداند کیست، چیست، کجاست؛ اگر یک بیت شعر گفت؛ منتظر جایزه نوبل نباشد، اگر چیزی نوشت خودش از خودش مصاحبه مطبوعاتی نگیرد.
    عجیب ترین ویژگی آدم هایی مثل مرحوم سپهر همین عادی بودنشان است، آدم ادای هر چیز را می تواند دربیاورد غیر از ادای عادی بودن .
    در کل می توان گفت مرحوم سپهر با همان زبان ساده، بی آلایش و بی تکلف خود به نوعی تشخص زبانی رسیده و در جای جای این آثار می توان چهره متواضع، روح متعهد و انقلابی احساسات رقیق و... شاعر راوی را احساس کرد. (و این موضوع به هیچ وجه تعارف و شعار نیست مخصوصا وقتی دقت داشته باشیم که شاید بسیاری از شاعران حرفه ای تر این روزگار، حتی در سومین و چهارمین اثرهای منتشر شده خود نیز هنوز به زبان فکری و شناسنامه دار خود نرسیده اند- اگرچه حتی بگوییم چنین شناسنامه ای در مورد مرحوم سپهر خیلی هم مجلل نیست، اما هست.)  


    نمونه ای از اشعار مرحوم ابوالفضل سپهر  

قصه بچه بسیجی 

یه روزی روزگاری

دو تا بچه بسیجی

نمی­دونم کجا بود

تو فکه یا دوعیجی

 

تو فاو یا شلمچه

تو کرخه یا موسیان

مهران یا دهلران

تو تنگه حاجیان

 

تو اون گلوله بارون

کنار هم نشستند

دست توی دست هم

با هم جناق شکستند

 

با هم قرار گذاشتن

قدر هم رو بدونن

برای دین بمیرن

برای دین بمونن

 

با هم قرار گذاشتن

که توی زندگیشون

رفیق باشن و لیکن

اگر یه روز یکیشون

 

پرید و از قفس رفت

اون یکی کم نیاره

به پای این قرارداد،

زندگیشو بذاره

 

سالها گذشت و اما

بسیجی­های باهوش

نمی­ذاشتن که اون عهد

هرگز بشه فراموش

 

یه روز یکی از اون دو

یه مهر به اون یکی داد

اون یکی با زرنگی

مهر گرفت و گفت: «یاد»

 

روز دیگه اون یکی

رفت و شقایقی چید

برد و داد به رفیقش

صورت اونو بوسید

 

گل رو گرفت و گفتش:

«بسیجی دست مریزاد»

قربون دستت داداش

گل رو گرفت و گفت: «یاد»

 

عکسهای یادگاری

جورابهای مردونه

سربندهای رنگارنگ

انگشتری و شونه

 

این میداد به اون یکی

اون یکی به این میداد

ولی هر کی می­گرفت

می­خندیدند و می­گفت: «یاد»

 

هی روزها و هفته­ها

از پی هم می­گذشت

تا که یه روزی صدایی

اینطور پیچید توی دشت

 

یکی نعره می­کشید:

»عراقیها اومدن

ماسکها تون بذارین

که شیمیایی زدن»

 

از اون دو تا یکیشون

در صندوقشو گشود

ماسک خودش بود ولی

ماسک رفیقش نبود

 

دستشو برد تو صندوق

ماسک گازشو برداشت

پرید، روی صورت

دوست قدیمی گذاشت

 

همسنگر قدیمش

دست اونو گرفتش

هل داد به سمت خودش

نعره کشید و گفتش:

 

«چرا می­خوای ماسکتو

رو صورتم بذاری

بذار که من بپرم

تو دو تا دختر داری»

 

ولی اون اینجوری گفت:

«تو رو به جان امام

حرف منو قبول کن

نگو ماسک رو نمی­خوام»

 

زد زیر گریه و گفت:

اسم امام نبر

ماسکو رو صورت بذار

آبرو ما رو بخر

 

زد زیر گوشش و گفت:

کشکی قسم نخوردم

بچه چرا حالیت نیست؟

اسم امام رو بردم

 

اون یکی با گریه گفت:

فقط برای امام!

ولی بدون، بعد تو

زندگی رو نمی­خوام!

 

ماسکو رفیقش گرفت

گاز توی سنگر اومد

وقتی می­خواست بپره

رفیقشو بغل زد

 

لحضه­های آخرین

وقتی میرفتش از هوش

خندید و گفت: برادر

«یادم ترا فراموش»

 

آهای آهای برادر

گوش بده با تو هستم

یادت میاد یه روزی

باهات جناق شکستم

 

تویی که روز مرگیت

توی خونه نشونده

تویی که بعد چند سال

هیچی یادت نمونده

 

عکسهای یادگاری

جورابهای مردونه

سربندهای رنگارنگ

انگشتری و شونه

 

هر جی رو بهت میدم

روی زمین میندازی

میگی همه­اش دروغ بود

«یاد» نمی­گی، می­بازی

 

 یه شعر دیگه :  

   آی دونه دونه دونه
نون و پنیر و پونه
قصه بگم براتون ؟
قصه ای عاشقونه؟
یه وقت نگین دروغه
یه وقت نگین که وهمه
اون که قبول نداره
نمی تونه بفهمه
بریم به اون فصلی که
اوج گرمی ساله
ماجرای قصه مون
داخل یک کاناله
کانالی که تو این دشت
مثل قلب زمینه
دورو بر این کاناله
پر از میدون مینه
یک کانال که تو این دشت
مثل قلب زمینه
دور و بر این کانال
ببین چه دلنشینه
اون یکی پا نداره

ادامه مطلب ...

مسلمانان مسلمان غدیرم

شعر برای تولد امیر مومنان علی (ع) 

عدم بود وعدم بود و عدم بود***که حیدر با پیمبر هم قدم بود 

دُر توحید افشاندند باهم ***خدا را هر دو می خواندند با هم 

علی داد از ولادت با نبی دست***نبی عقد اخوت با علی بست  

علی در چرخ ماه انجمن بود***شنیدی مهر با او هم سخن بود 

 اگر خورشید حرفی با علی گفت***یقین دارم که تنها یاعلی گفت

نمی دانم چه بودم چیستم من****اگر پرسند یاران کیستم من  

  نه صوفیم نه سالوس ریایی****نه وهابی نه بابی نه بهایی  

 نه این را ونه آن را دوست دارم****امیرالمومنین را دوست دارم  

  نه در دل هست مهری زآن سه تن یار****نه با اهل سقیفه دارمی کار  

  مسلمانم مسلمان غدیرم**** امیرالمومنین باشد امیرم    

  بود خاک در او آبرویم****غلام یازده فرزند اویم  

 دلم از خردسالی با علی بود****سخن ناگفته ذکرم یا علی بود  

 چو از اول گلم را میسرشتند****بر آن گِل نام مولا را نوشتند   

 ولای مرتضی بودوگِل من****علی بود وعلی بود دل من  

 سرم بر هرقدم خاک رهش باد****که مادر یا علی گفت مرا زاد  

 سروپای وجودم با علی بود****خروشم بانگ یا مولا علی بود  

 لب خاموشم از مولا علی گفت****موذن هم به گوشم یا علی گفت  

 به عشق مادر از آن رو اسیرم****که با اشک ولایت داد شیرم   

 مرا اندر غدیر عشق زادند****سرشک شوق وشیرعشق دادند   

 سرشک و شیر با خونم عجین شد****تولای امیرالمــــــــومنین شد   

 به مناسبت میلاد بهانه هستی  مظهر خداپرستی 

 

امام علی (ع)

 

شهید احدی

برایم نحوه شهادت رزمنده هامون در جبهه ها خیلی جالب بود . چرا ؟

جالب اینجا بود که اونها بودند که نحوه شهادت خود را انتخاب می کردند و اینکه برگرده جنازشون یا نه ، این که کی برند  و ...

مثلا به نحوه شهادت شهید احمد رضا احدی (رتبه اول کنکور 64 تجربی ) اشاره می کنم .شهید احمد رضا احدی دستنوشته هاش در کتابی به اسم حرمان هور به چاپ رسیده است ، که دستنوشته های شهید از سال 61 که در عملیات رمضان شرکت میکنه  تا سال 65 که در عملیات کربلای 5 شهید می شه وجود داره . من این کتابو خوندم ، و تونستم جواب سوالاتمو بگیرم . و اون مسیر تکاملی را که انسان باید طی کنه تا به موقعیتی برسه که خدا عاشقش بشه و حالا وقتی این عشق به جایی برسه که دیگه کمال انقطاع و فنای الی الله درمانش باشه ،اونوقت خدا خواسته دله اون عاشق حقیقی را برآورده می کنه همان طوری که او می خواد و اونو پیشه خودش می بره !

یا بهتره اینو بگم که تو این کتاب من توانستم به اثبات عملی این حدیث قدسی برسم :

"من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته قتلته و من قتلته فعلی ربه – و من علیه الله انادیته"

 

"آن کس که مرا طلب کند؛ می یابد. آن کس که مرا یافت؛ می شناسد. آن کس که مرا شناخت دوستم می دارد. آن کس که دوستم داشت ؛ به من عشق می ورزد. آن کس که به من عشق ورزید؛ من نیز به او عشق می ورزم. آن کس که به او عشق ورزیدم؛ او را می کشم. و ان کس که من او را بکشم خون بهایش بر من واجب است. و آن کس که خونبهایش بر من واجب باشد؛ من ، خود  خونبهای او هستم."

و شهید احمد رضا احدی این مسیر را طی کرد تا به جایی رسید که در آخرین دستنوشته خویش در عملیات کربلای 5 ابراز می دارد :

 کمال انقطاع

 

و چند روز بعد به شهادت می رسد... 

این موضوعی بود که در زندگی خیلی دیگر از شهدا با آن برخورده بودم ،شهید عبدالحسین برونسی نیز همین وضعیت را داشت ، این که قبل از شروع عملیات بدر در جمع دوستان می گوید من در این عملیات شهید می شوم و اگر جنازه ام برگشت به مسلمانی من شک کنید !!! این یقین و اطمینان از کجا می آید ؟؟

شهید چمران نیز همین وضعیت را دارد و این که در لحظات آخرین عمرش در نوشته ای خبر از شهادت خود و رقصش در برابر مرگ را می دهد ... 

و....

عشق

شهید احمد رضا احدی

دانشجوی پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران

تولد: آبان ماه 1345 - اهواز

شهادت: 12 اسفند ماه 1365

در درگیری با کمینهای دشمن بعثی

پس از 15 روز که پیکر خونینش میهمان آفتاب بود باز گردانیده و در

آرامگاه عاشورای ملایر به آغوش خاک سپرده شد.

 

وصیت نامه : احمد رضا احدی

بسم ا... الرحمن الرحیم

فقط:

 ((نگذارید حرف امام به زمین بماند همین))

                                     

حدود یکماه روزه قرض دارم آن را برایم بگیرید و برایم

از همگی حلالی بخواهید

والسلام

کوچکترین سرباز امام زمان (عج)

احمد رضا احدی

منبع : کتاب حرمان هور

ع_____________ش____________ق 

  

تا آخرش رو بخون چیزی رو از دست نمی دی  ...

قصه قصه حب است . وقتی تمام زندگی انسان تمام افکار یک انسان بعد از خدا یک دوست باشد و آن هم دوستی همسنگ تو ،

قصه قصه فرهاد نیست ، افسانه مجنون نیست .

قصه لرزیدن قلبی و چکیدن اشکی است .

قصه ، قصه غریبی ست با یک آشنا ، میان این همه غریبه ها .

این دوستی مثل دوستی خیلی های دیگر نیست که با هر بادی بر باد رود ؛ دوستی ریایی و تظاهر نیست ؛

دوستی برای دنیا هم نیست ، دوستی برای خداست .

وقتی تمام برخورد ها و آمد و رفت ها برایت دوستی نسازند و همه را غریبه پنداری و آنگاه آنقدر محجوب و افتاده باشی و تشنه یک دوست که او را بیابی و برایش همه درد هایت را بگویی .

با لاخره خدا این یکی را آنطور که خودش می خواهد ، برایت مهیا می کند .

وقتی کنار این نوجوان هستی از قلبش آگاه نیستی . ولی گاهی چشمان اشک الود او هوشیارت می کند ، دستانت را می لرزاند . با تمامی وجود دوست داری که بتوانی برایش کاری کنی ؛

با این حال وقتی که او رفت ، برجایی نوشته بود : اگر علی را یک بار دیگر ببینم ، هرگز از او جدا نخواهم شد .

این جمله آتشت زد ؛ سوزاندت . از این جمله توانستی تمام قلبش را بخوانی ؛ تمام غم هایش را ، تمام زندگیش را ؛ چون سفره دل او پاک بود و پاک .

این بریده کلام که حاصل تکان های بی جای دست توست ، وقتی باورت می شود که دردمند باشی .

باید لحظه ای از غم جدا نباشی .

آخر بی غم ها آرام نیستند .

زندگی بی غم زندگی مردگان است . چه خوب گفته است که ارزش هر شخصی به اندازه درد و رنجی است که او در طی این چند روز دنیا می کشد .

وقتی قلبت  سرشار از محبت می شود ، وقتی وجودت یکپارچه شوق می شود ، وقتی سر تا پایت انتظار می شود . وقتی که شور در تمامی رگهای وجودت می دود و انگاه که خود را می نگری ، اب می شوی و می فهمی که دنیا جای ناکامی است .

گفته بودی که خیلی از کارها خیلی از حوادث از دست اراده انسان خارج است .

پس اگر زمانی به یکی از کارها احتیاجت شد باید چه کرد ؟

باید آن را نخواست ؟

یا اینکه از طلب آن باز ماند ؟

اگر مثل امروز قلبت سر شار از شور او باشد ولی او از دست اراده ات خارج ، آیا باید آن را رها کنی ؟

تمام وجودت عقده می شود چون با تمامی وجود طالب آنی

امروز خدا را شکر کن ؛ باز هم بیشتر

حوادثی هست که یک باره وجودت را اتش می زند ؛ پیکره ات را متلاشی می کند ؛ پرواز عقابی است به لانه گنجشکی ...

ادامه مطلب ...

مطلب دوم

آقا سـلام دختـــری از نســل ســوم ام

ســـر تا به پای هق هق و قـــدری تبســـم ام

شـعـــرم دخــیـل بـسـتـــه بــه تـــالار آیــنــه

همـســـایـه بـا طـــــــواف پریــشـان مــردم ام

گفـــتــی تــمــام رویـــش بـاران نــصیــب مــن

گفــتـــی که خــاک باشــم و حــالا تیــمــم ام

آب از ســرم گــذشتــه که مثل ستـــاره ها

مـا بیــن آسمــان و زمیـــن کـــامــلا گــــــم ام

در کوچــه های نیـــمه شب آواز می شــــــوم

تا نـبــض شــهر پــر شــود از هرتـرنــــــــــم ام

مادر ســری کشیــد به احسـاس شعر و گفـت

وقتــی تـو ســومــی من دیــوانـــه چنــدم ام ؟

ارثــش به من رسیـده که چون موج سرکـشـم

حس می کـــنم شبــیه خــودش در تلاطــم ام

وقتی هـمه به فکــر شفــایند و من جنون

پس هی جنون به من بده آقای هشتم ام

با عـــرض معـــذرت به بزرگــی قبــول کــــن

از مــــادری کبــوتـــر و از مــن کــه گنــــــدم ام

TinyPic image 

الـــــــــــــــــــــهی ! 

 
من کمترینـــــم و تو بســــــــــــــــیار

 
من هیچـــــــــم و تو بیشــــــــــــمار

 
من لرزانــــــــــم و تو اســــــــــــتوار

 
من انســــــــانم و تو کـــــــــــــردگار

  

ادامه مطلب ...

مطلب اول

موج بابا

اتل متل یه بابا

دلیرو زار و بیمار

 اتل متل یه مادر

یه مادر فداکار

 اتل متل بچه‌ها

که اونارو دوست دارن

آخه غیر اون دوتا

 هیچ کسی رو ندارن

 مامان بابا رو می‌خواد

 بابا عاشق اونه

 به غیر بعضی وقتا

بابا چه مهربونه

وقتی که از درد سر

 دست می‌ذاره رو گیجگاش

 اون بابای مهربون

فحش می‌ده به بچه‌هاش

همون وقتی که هرچی

جلوش باشه می‌شکنه

همون وقتی که هرکی

پیشش باشه می‌زنه

غیر خدا و مادر

هیچ‌کسی رو نداره

 اون وقتی که باباجون

موجی می‌شه دوباره

دویدم و دویدم

سر کوچه رسیدم

بند دلم پاره شد

 از اون چیزی که دیدم

بابام میون کوچه

افتاده بود رو زمین

مامان هوار می‌زدکه

شوهرمو بگیرین

مامان با شیون و داد

 می‌زد توی صورتش

قسم می‌داد بابارو

 به فاطمه ، به جدش

تو رو خدا مرتضی

 زشته میون کوچه

بچه داره می‌بینه

تو رو به جون بچه

بابا رو دوره کردن

بچه‌های محله

 بابا یه هو دوید و

زد تو دیوار با کله

هی تند و تند سرش رو

بابا می‌زد تو دیوار

 قسم می‌داد حاجی رو

 حاجی گوشی رو بردار

نعره‌های بابا جون

پیچید یه هو تو گوشم

الو الو کربلا

جواب بده به گوشم

مامان دوید و از پشت

 گرفت سر بابا رو

بابا با گریه می‌گفت

کشتند بچه‌هارو

 بعد مامانو هلش داد

خودش خوابید رو زمین

گفت که مواظب باشین

خمپاره زد، بخوابین

 الو الو کربلا

 پس نخودا چی شدن ؟

کمک می‌خوایم حاجی جون

 بچه‌ها قیچی شدن

تو سینه و سرش زد

هی سرشو تکون داد

رو به تماشاچیا

چشاشو بست و جون داد

بعضی تماشا کردن

 بعضی فقط خندیدن

اونایی که از بابام

فقط امروزو دیدن

 سوی بابا دویدم

بالا سرش رسیدم

از درد غربت اون

 هی به خودم پیچیدم

درد غربت بابا

غنیمت نبرده

 شرافت و خون دل

نشونه‌های مرده

آی اونایی که امروز

دارین بهش می‌خندین

 برای خنده‌هاتون

دردشو می‌پسندین

امروزشو ننبینین

 بابام یه قهرمونه

یه‌روز به هم می‌رسیم

 بازی داره زمونه

موج بابام کلیده

 قفل در بهشته

درو کنه هر کسی

 هر چیزی رو که کشته

 یه روز پشیمون می‌شین

که دیگه خیلی دیره

گریه‌های مادرم

 یقه تونو می‌گیره

 بالا رفتیم ماسته

پایین اومدیم دوغه

 مرگ و معاد و عقبی

کی میگه که دروغه؟

شاعر :  مرحوم ابوالفضل سپهر