نیایش

خدایا،
آتش مقدس "شک"را
آن چنان درمن بیفروز
تا همه ی" یقین" هایی را که در من نقش کرده اند،بسوزد.
و آن گاه از پس توده این خاکستر،
لبخند مهراوه بر لب صبح یقینی،
شسته از هر غبار طلوع می کند.

خدایا
به هر که دوست می داری بیاموز
که عشق از زندگی کردن بهتر است،
و به هر که دوست تر می داری، بچشان
که دوست داشتن از عشق برتر!

خدایا،
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ،
بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم.
و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش، سوگوار نباشم.
بگذار تا آ‌ن را من خود انتخاب کنم،
اما آنچنان که تو دوست داری.
"چگونه زیستن" را تو به من بیاموز،
"چگونه مردن" را خود خواهم آموخت! 

دفترهای سبز،عارفانه ها،دکتر علی شریعتی،به کوشش دکتر محمد رضا حاج بابایی.

خدایا نزار بزرگ شم!!


الو ... الو ... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟
پس چرا کسی جواب نمیده ؟
یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد! مثل صدای یه فرشته ...
- بله با کی کار داری کوچولو ؟
خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم، قول داده امشب جوابمو بده
- بگو من میشنوم
کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم ...
- هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟
- فرشته ساکت بود.
بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره.
مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید
و با همان بغض گفت :
اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شد :
ندایی صدایش در گوش و جان کودک طنین انداز شد :
بگو زیبا بگو.
هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت :
خدا جون خدای مهربون،
خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم
تو رو خدا ...
چرا ؟
ولی این مخالف با تقدیره.
چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم
قد مامانم، ده تا دوستت دارم.
اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟
نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم.
مگه ما با هم دوست نیستیم؟
پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟
خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟
مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک :
آدم ، محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ،
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا خیلی برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...
و کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود.

خدا انسان دل

گریه نمی کنم نه اینکه سنگم! گریه غرورمو به هم می زنه! :

گریه نمی کنم!! نه اینکه خوبم ...

نه اینکه دردی نیست!!! نه اینکه شادم ...

یه اتفاق نصفه نیمه ام که ...

یهو میون زندگی افتادم!

یه ماجرای تلخ ناگزیرم ...

یه کهکشونم ولی بی ستاره!

یه قهوه که هر چی شکر بریزی ...

بازم همون تلخی نابُ داره!!! 

 

خدا،انسان،دل

این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره. خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت. یه پوست نازک بود رو دلش.
یه روز آدم عاشق دریا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا. پوست سینه شو پاره کرد و قلبشو کند و انداخت تو دریا. موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.
خدا... دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش. آدم دوباره آدم شد. ولی امان از دست این آدم.
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو پاره کرد و دلشو پرت کرد میون جنگل. باز نه دلی موند و نه آدمی.
خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد. یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش. ولی مگه این آدم, آدم می شد. این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو پاره کرد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون. دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا.
نه دیگه... خدا گفت... این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه.
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود. خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها دیگه... بسه.
آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل... چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده. چقدر اون پوست لطیف رو سینش سفت شده. دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد. و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد.

ادامه مطلب ...

حرفهایی برای گفتن

 حرفهایی برای گفتن 

و حرفهایی هست برای نگفتن!

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
واگر او را گم کردند، روح را از دورن به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب
برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدان گونه که هست، احساس می کنند.
بدان گونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود..
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،

و آن کلمه، خدا بود.


دکتر علی شریعتی

کسی که میخواست خدا را ببیند


روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم!!!
کریشنا گفت: قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی...
او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.
هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.
عکسالعمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند. وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.
در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟!!
مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر میکردم هوا بود.
کریشنا گفت: درست است. حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید...

من آزمودم مدتی، بی تو ندارم لذتـــــی
کی عمر را لذت بود بیملح بی پایان تو
مولوی

شهدای گمنام

گم‏نام در زمین ، نام‏دار در آسمان

 در فرهنگ اسلامی به دوری از شهرت و معروفیت و پرهیز از سروصدا و هیاهو و اسم و رسم پراکندن بسیار تاکید شده است و گمنامی و ناشناخته بودن هم فضیلت است و هم نعمت. چراکه مؤمن در سایه‏سار گمنامی و ناشناختگی با آرامش بیشتری می‏تواند در تربیت نفس خویش بکوشد و از آفات فراوان شهرت در امان بماند.
امیرمؤمنان علی(ع) در تبیین صفات مؤمنان می‏فرمایند: «المؤمن خَمول» یعنی مؤمن، گمنام است و در جای دیگر گمنامی را نعمتی الهی برمی‏شمارند: «الخُمول نعمة» و این سخن را چنین مدلّل می‏فرمایند که: «المرء لنفسه ما لم یعرف؛ فإذا عرف صار لغیره» یعنی انسان تا زمانی که شناخته‏نشده و گمنام است برای خودش است ولی آنگاه که شناخته شد برای دیگران خواهد شد.
چون کسی که معروف و شناخته شده است دائماً باید در صدد تأمین خواست و نظر دیگرانی باشد که او را می‏شناسند و از این رهگذر گاه ممکن است در جهت تأمین خواست دیگران گرفتار مخالفت با خواسته‏های پروردگار شود. زیرا بسیاری از خواهش‏های دیگران، خواسته‏های نفسانی و در تعارض با اوامر الهی است و اگر کسی خود را نساخته باشد و نتواند در برابر چنین خواسته‏های باطلی مقاومت کند، گرفتار سخط الهی خواهد شد.
اما گمنامان از یک سوی از چنین مهلکه‏ای در امانند و از سوی دیگر از فرصت گمنامی برای تزکیه و تربیت خویش بهره‏ها می‏برند‍؛ و چه زیباست آنجا که چنین مردانی، این خمول و گمنامی را از نشئه‏ی حیات مادی دنیوی با خود به نشئه‏ی حیات معنوی پس از مرگ نیز می‏برند و هم‏چنان که گمنام بودند، گمنام می‏مانند.
آری، «شهدای گمنام» همان مؤمنانی هستند که ترجیح دادند در خلسه‏ی خمول عارفانه‏شان باقی بمانند و از شراب طهور گمنامی دو سه پیمانه‏ای بیشتر بنوشند تا ما زمینیان خاکی پای در گِل مانده‏ی کور و کر آنها را نشناسیم تا ایشان در این گمنامی و شیدایی، بیشتر و بهتر به مداوای امراض روحی ما دنیازدگان شهوت‏پرست شهرت‏طلب بپردازند و من و تو را از خواب غرور و نخوت و غفلت بیدار کنند.
«شهید گمنام» حقیقتی است که دو فضیلت را در خود جمع کرده است: «شهادت» و «گمنامی»؛ و هر یک از این دو فضیلت به تنهایی برای برنده شدن در مسابقه‏ی معنویت و رسیدن به درجات عالی قرب الهی کافی است.

                                    گمنام در زمین و نام‌دار در آسمان

پس باید گفت شهید گمنام از سایر شهدا هم بالاتر و بافضیلت‏تر است و در نتیجه دست او در پیش‏گاه الهی بازتر است و مشکل‏گشاتر است؛ چون خدا به او محبت ویژه‏ای دارد اگر او از خدا چیزی بخواهد یا از کسی شفاعت کند، خدا حتماً خواسته‏اش را اجابت می‏کند.
مزار شهید گمنام هم، هم‏چون فانوس پرفروغی، راه‏گم‏کردگان دریای پرتلاطم این دنیا را به ساحل نجات و هدایت می‏خواند و نور امید را بر دل‏های کشتی‏شکستگان اقیانوس معنویت می‏تاباند.
رسول خدا(ص) می‏فرمایند: «إنّ الله یحبّ الأتقیاء الأخفیاء الذین إذا غابوا لم یفتقدوا و إذا حضروا لم یعرفوا؛ قلوبهم مصابیح الهدی...» یعنی خدای متعال بندگان پرهیزگار پنهان خود را دوست می‏دارد؛ همانان که در عین ناپیدایی، گم نشده‏اند و در عین حضور، ناشناخته‏اند؛ آنان دل‏هایشان چراغ هدایت است...
پس چه کوته‏بین است آنکه بر مزار شهید گمنام، غصه‏ی گمنامی او را می‏خورد یا دلش به حال او می‏سوزد که چرا گمنام شده و مادری یا خواهری یا پدری و برادری ندارد تا بر سر قبر او به یادش بگرید و شیون سر دهد. چنین کسانی نه مرتبه‏ی والای شهادت را می‏شناسند و نه از فضیلت گمنامی و خمول چیزی می‏فهمند.

تعیین شخصیت با رنگ

تعیین شخصیت شما با استفاده از تاریخ تولد

 

 

در صورتیکه تاریخ تولد شما در:

اول فروردین ماه باشد سیاه هستید.
بین دوم فروردین تا 11 فروردین باشد ارغوانی هستید
بین 12 تا 21 فروردین باشد. شما سرمه ای است
بین 22 فروردین تا 31 فروردین باشد نقره ای هستید.
بین یکم اردیبهشت تا 10 اردیبهشت باشد سفید هستید.
بین 11 اردیبهشت تا 24 اردیبهشت باشد شما آبی هستید.
بین 25 اردیبهشت تا سوم خرداد باشد شما طلائی رنگ هستید.
بین 4 خرداد تا 13 خرداد باشد شما شیری رنگ هستید.
بین 14 خرداد تا 23 خرداد ماه باشد شما خاکستری هستید.
بین 24 خرداد تا دوم تیر ماه باشد شما رنگ خرمائی هستید.
سوم تیر ماه باشد رنگ شما خاکستری است.
بین 4 تیر ماه تا 13 تیر ماه باشد شما قرمز هستید.
بین 14 تیر ماه تا 23 تیر ماه باشد شما نارنجی هستید.
بین 24 تیر ماه تا سوم مرداد ماه باشد شما زرد هستید.
بین 4 مرداد ماه تا 13 مرداد باشد شما صورتی هستید.
بین 14 مرداد تا 22 مرداد باشد شما آبی هستید.
بین 23 مرداد تا یکم شهریور باشد شما سبز هستید.
بین 2 شهریور تا 11 شهریور باشد شما قهوه ای هستید.
بین 12 شهریور تا 21 شهریور باشد شما کبود رنگ هستید.
بین 22 شهریور تا 31 شهریور باشد شما لیموئی هستید.
متولدین یکم مهر ماه زیتونی هستند.
بین 2 مهر تا 11 مهر ماه ارغوانی هستید.
بین 12 مهر تا 21 مهر ماه شما رنگ سرمه ای دارید.

ادامه مطلب ...

فایده سجده (جالبه حتما بخوانید)

فایده سجده

 بدن شما به طور روزانه مقداری امواج الکترو مغناطیسی دریافت می کند .
شما امواج الکترو مغنا طیس را که ازتجهیزات الکتریکی استفاده می کنید و نمی توانید هم کنار بگذارید دریافت می کنید همچینین از طریق لامپهای روشن که حتی برای یک ساعت هم خاموش نمی شود
شما منبعی هیستد که مقدار زیادی امواج الکترو مغناطیسی دریافت می کنید ، به عبارت دیگر شما با امواج الکترو مغناطیسی شارژ می شوید بدون اینکه بفهمید سر درد دارید ! احساس ناراحتی می کنید تنبلی در کار و مکانهای مختلف راه حل این مشکلات چیست یک دانشمند غیر مسلمان از اروپا تحقیقات را شامل یافتن بهترین روش برای خارج کردن امواج الکترومغناطیسی که بدن آسیب می رساند را انجام داد با گذاشتن پیشانی تان بیشتر از یک بار بروی زمین ، زمین امواج الکترو مغناطیسی را تخلیه خواهد کرد این شبیه اتصال زمین به ساختمانهای است که احتمال بر خورد سیگنالهای الکتریکی مانند رعد و برق وجود دارد تا امواج از طریق زمین تخلیه شود آنچه این تحقیق را بیشتر شگفت انگیز می کند بهترین راه که پیشانی تان را بر خاک بگذارید حالتی است که رو به مرکز زمین باشید چرا که در این حالت امواج الکترو مغناطیسی بهتر تخلیه خواهد شد و بیشتر تعجب خواهبد کرد که بدانید بر اساس اصول علمی ثابت شده مر کز زمین مکه است و کعبه درست وسط زمین است بنابراین سجده در نمازتان بهترین راه تخلیه سیگنالهای مضر از بدن است

 

شهید احدی

چه کسی می‌داند که جنگ چیست؟
چه کسی می‌داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می‌درد؟


 چه کسی می‌داند سوت خمپاره فردا به قطره اشکی بدل خواهد شد و این اشک جگرهایی را خواهد سوزاند؟


کیست که بداند جنگ یعنی سوختن، ویران شدن، آرامش مادری که فرزندش را همین الان با لای لای گرمش در آغوش خود خوابانیده؛ نوری، صدایی، ریزش سقف خانه و سرد شدن تن گرم کودک در قامت خمیده مادر؟


کیست که بداند جنگ یعنی ستم، یعنی آتش، یعنی خونین شدن خرمشهر، یعنی سرخ شدن جامه‌ای و سیاه شدن جامه‌ای دیگر، یعنی گریز به هرجا، هرجا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟


جوانم کجاست؟


دخترم چه شد؟


به کدام گوشه تهران نشسته‌ای؟

کدام دختر دانشجویی که حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار جنگ را بشنود، داغ آن دختران معصوم سوسنگرد، خواهران گل، آن گلهای ناز، آن اسوه‌های عفاف که هرکدام در پس رنجهای بیکران صحرانشینی و بیابانگردی، آرزوهای سالهای بعد را در دل می‌پروراندند، آن خواهران ماه، مظاهر شرم و حیا را بفهمد، که بی‌شرمان دامانشان را آلودند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.


کدام پسر دانشجویی می‌داند هویزه کجاست؟

چه کسی در آن کشته شد و در آن دفن گردید؟

چگونه بفهمد تانکها هویزه را با 120 اسوه، از بهترین خوبان له کردند و اصلاً چه می‌دانی که تانک چیست و چگونه سری زیر شنی‌های تانک له می‌شود؟


آیا می‌توانید این مسئله را حل کنید؛ گلوله‌ای از دوشیکا با سرعت اولیه خود از فاصله 100 متری شلیک می‌شود و در مبدأ به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده و گذر می‌کند، معلوم نمایید:


-  سر کجا افتاده است؟


- کدام زن صیحه می‌کشد؟

- کدام پیراهن سیاه می‌شود؟

- کدام خواهر بی برادر می‌شود؟


- آسمان کدام شهر سرخ می‌شود؟

 

- کدام گریبان پاره می‌شود؟

- کدام چهره چنگ می‌خورد؟


- کدام کودک در انزوا و خلوت خویش اشک می‌ریزد؟

 

یا این مسئله را که هواپیمایی با یک ونیم برابر سرعت صوت از ارتفاع 10 متری سطح زمین ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده مهران – دهلران حرکت می‌کند مورد اصابت موشک قرار می‌دهد؟ اگر از مقاومت هوا صرفنظر کنیم، معلوم کنید:


- کدام تن می‌سوزد؟


- کدام سر می‌پرد؟


- چگونه باید اجساد را از میان این آهن پاره له شده بیرون کشید؟

- چگونه باید آنها را غسل داد؟

- چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟


- چگونه در تهران بمانیم و تنها، درس بخوانیم؟

- چگونه می‌توانی درها را بر روی خودت ببندی و چون موش، در انبار کلمات کهنه کتاب لانه کنی؟

- کدام مسئله را حل می‌کنی؟


- برای کدام امتحان، درس می‌خوانی؟


- به چه امیدی نفس می‌کشی؟

- کیف و کلاسور را از چه پر می‌کنی؟

از خیال.

 

از کتاب.


از لقب شامخ دکتر.

یا از آدامسی که مادرت هرروز صبح در کیفت می‌گذارد.


- کدام اضطراب جانت را می‌خورد؟

 

در رسیدن اتوبوس.


دیر رسیدن سر کلاس.

نمره A گرفتن.

- دلت را به چه چیز بسته‌ای؟

به مدرک.

به ماشین.

به قبول شدن در دوره فوق دکترا.


آری پسرک دانشجو!


به تو چه مربوط است که خانواده‌ای در همسایگی تو داغدار شده است.


جوانی به خاک افتاده و خون شکفته.


آری دخترک دانشجو!

به تو چه مربوط که دختران سوسنگرد را به اشک نشاندند و آنان را زنده به گور کردند.

در کردستان حلقوم کسانی را پاره کردند تا کدهای بی‌سیم را بیابند.


به تو چه مربوط است که موشکی در دزفول فرود بیاید و به فاصله زمانی انتشار نوری، محله‌ای نابود شود و یا کارگری که صبح به قصد کارخانه نبرد اهواز از خانه خارج و دیگر بازنگشت و همکارانش او را روی دست تا بهشت اباد اهواز بدرقه کردند.


به تو چه مربوط که کودکانی در خرمشهر از تشنگی مردند.


هیچ می‌دانستی؟

حتماً نه!


هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره می‌خورند به دنبال آب گشته‌ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی؟


و آنگاه که قطره ای نم یافتی با امیدهای فراوان به بالین کودک رفتی تا سیرابش کنی،اما دیدی که کودک دیگر آب نمی‌خواهد!!


اما تو، اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، حرمله مباش که خدا هدیه حسین(علیه السلام) را پذیرفت.


خون علی اصغر را به زمین باز پس نداد و نمی‌دانم که این خون، خون خدا، با حرمله چه می‌کند؟!


 برگرفته از کتاب حرمان هور

گفتگو با خدا

 خواب دیدم درخواب با خدا گفتگویی داشتم  

خدا گفت‌:  پس می خواهی با من گفتگو کنی  گفتم اگر وقت داشته باشید. 

خدا لبخند زد : وقت من ابدی است.چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی ؟ 

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟  

خدا پاسخ داد: این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند ؛ عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.اینکه سلامتشان را صرف بدست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند. اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال را فراموش می کنند آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند نه در آینده.اینکه چنان زندگی می کنند که گویی نخواهند مرد و آنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند.خداوند دستهای مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم بعد پرسیدم: بعنوان خالق انسانها می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی را یاد بگیرند؟  

 خداوند با لبخند پاسخ داد: یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد اما می توان محبوب دیگران شد. یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند. یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.یاد بگیرند که ظرف چند پانیه می توان زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم ولی سالهاوقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد. یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقادوستدارند اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان دهند. یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند اما آن را نتفاوت ببینند.یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند و یاد بگیرند که من اینجا هستم ..... 

همیشه

حورشید نیمه شعبان

 

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

و لقد کتبنا فی‌الزبور من بعدالذکر ان‌الارض یرثها عبادی الصالحون

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
 زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

بنفسی انت من مغیب لم یخل منا

جانم فدای تو باد که از ما غایبی ولی ما از تو غایب نیستیم و بر ما و بر اعمال ما شاهدی. 

دیشب گله زلفش با باد همی گفتم
صد باد صبا آنجا با سلسله می‌رقصند
 گفتا گنهی بگذر زین فکرت سودائی
این است حریف ای دل تا باد نپیمائی 

سلام بر مهدى(ع)، خورشید جان‏ها و امید انسان‏ها. مهدى(ع)، یادگار پیامبران، خلاصه ابراهیم، عصاره محمد، احیا و زنده‏کننده سنت‏هاست. نیمه شعبان، مطلع خورشید فروزان مهدى(ع) در ظلمت تاریخ است. پیروان قائم آل محمد(ع) همچون او اهل قیام و انقلابند.

مهدى(عج)، کعبه مقصود و قبله موعود امت‏هاست.

غیبت کبرا، دوره آزمایش منتظران راستین حضرت مهدى(ع) است.

وقتى نیمه شعبان مى‏رسد، گلواژه‏هاى «انتظار»، «ظهور»، «فرج»، «حکومت جهانى»، «قسط و عدل»، «دیدار» و «مهدى» مى‏شکفد.

نیمه شعبان، عید منتظران وراثت زمین براى مستضعفان و شکست سلطه‏هاى جبّاران است. نیمه شعبان، افروختن چراغ شوق در دل شیعیان و امید بخشیدن به محرومان است.   

خورشید نیمه شعبان 

آخرین وصى پیامبر خدا(ص)، دوازدهمین امام شیعه و چهاردهمین معصوم از خاندان رسالت، حضرت مهدى(ع) در سپیده دم نیمه شعبان سال 255 هجرى در شهر سامرا دیده به جهان گشود. با تولد او انتظار تحقق مژده‏اى که پیامبر خدا(ص) و امامان(ع) از دو قرن پیشتر داده بودند سر آمد و گام او زمین را برکت بخشید.

نام آن حضرت، نام پیامبر(ص) و کنیه او کنیه رسول خداست. (محمد، ابوالقاسم) توصیه شده است که در عصر غیبت، از او به نامش یاد نشود، بلکه با القاب متعددى که دارد، مثل مهدى، منتظر، حجت، صاحب امر، صاحب الزمان، بقیة‏اللّه‏، قائم، خلف صالح و ... نام برده شود.

پدرش امام عسگرى(ع) و مادرش نرجس است که نام اصلى وى ملیکه، دختر یشوعا فرزند قیصر روم بود. وجود آن امام، مشخصات وى، مژده ظهورش، ویژگى اصحابش و چگونگى حکومتش، در روایات بسیار آمده است و طبق روایات عقیده به او مخصوص به شیعه نیست، بلکه روایات بسیار در کتاب‏هاى اهل سنت نیز درباره او نقل شده است 

 

نیمه شعبان سرود زندگی است نیمه شعبان فرار از بردگی است

نیمه شعبان سلامی از خــــدا                      بر همه افراد شهر بنــدگی است

نیمه شعبان امیــــد خستگان       مقصدی‌برجاده‌های‌خستگی‌است

نیمه شعبان چو کالائی گــران نوبـر بـازارهـای کهنه‌گی است

نیمه شعبان چو حصنی استـوار                 قلعه‌ای با سردر همبستگی است

نیمه شعبان چنــان یک سرپناه   آخرین امید در بیچـارگی است

نیمه شعبان به سـان مشعــلی                   در افق‌های سیاه زندگــی است

نیمه شعبـان بـرای مسـلمـین  سـالـروز خلقت آزادگـی است

نیمه شعبان بـرای دین حــق بیرقی بر قلّـهء دلـدادگـی است

نیمه شعبان سر آغــاز فـرج                     برسپاه مسلمین آمــادگـی است

نیمــه شعبان بـه‌ سـان دشمنی  بهر بی‌دردیّ واشرف‌زادگی است

نیمه شعبان غدیر و بعثت است  جلوهء خم در کمال سادگی است

نیمه‌شعبان چو خورشیدی منیر                نوربخش عمر ظلمت دیدگی است

نیمه‌شعبان نه‌یک روزاست وبس  بلکه با تـاریخ در پیوستگی است

نیمه شعبان،خدا داند که چیست  بر ثُـرائی قدر آن در تیرگی است   

نیمه شعبان سالروز ظهور نور مبارک 

بابام شده نردبون ؟

بابام شده نردبون ؟ 

اتل‌ متل‌ توتوله
چشم‌ تو چشم‌ گلوله
اگر پاهات‌ نلرزید
نترسیدی‌ قبوله

دیدم‌ که‌ یک‌ بسیجی
نلرزید اصلاً پاهاش
جلو گلوله‌ وایستاد
زُل‌ زده‌ بود تو چشاش

گلوله‌ هم‌ اومد و
از دو چشم‌ مردونه
گذشت‌ و یک‌ بوسه‌ زد
بوسه‌ای‌ عاشقونه

عاشقی‌ یعنی‌ اینکه
چشمهایی‌ که‌ تا دیروز
هزار تا مشتری‌ داشت
چندش‌ میاره‌ امروز

اما غمی‌ نداره
چون‌ عاشق‌ خداشه
بجای‌ مردم‌ خدا
مشتری‌ چشماشه

یه‌ شب‌ کنار سنگر
زیر سقف‌ آسمون
میای‌ پیش‌ رفیقت
تو اون‌ گلوله‌ بارون

با اینکه‌ زخمی‌ شده
برات‌ خالی‌ می‌بنده
میگه‌ من‌ که‌ چیزیم‌ نیست
درد میکشه‌ می‌خنده

چفیه‌ رو ور میداری
زخم‌ اونو می‌بندی
با چشمای‌ پر از اشک
تو هم‌ به‌ اون‌ می‌خندی

انگاری‌ که‌ میدونی
دیگه‌ داره‌ می‌پّره
دلت‌ میگه‌ که‌ گلچین
داره‌ اونو می‌بره

زُل‌ میزنی‌ تو چشماش
با سوز و آه‌ و با شرم
بهش‌ میگی‌ داداش‌ جون
فدات‌ بشم‌ دمت‌ گرم

میزنی‌ زیر گریه
اونم‌ تو آغوشته
تو حلقه‌ دستاته
سرش‌ روی‌ دوشته

چون‌ اجل‌ معلق
یه‌ دفعه‌ یک‌ خمپاره
هزار تا بذر ترکش
توی‌ تنش‌ میکاره

یهو جلو چشماتو
شره‌ خون‌ می‌ گیره
برادر صیغه‌ایت
توبغلت‌ میمیره

هیچ‌ می‌دونی‌ چه‌ جوری
یواش‌ یواش‌ و کم‌کم
راوی‌ یک‌ خبرشی
یک‌ خبر پراز غم

ادامه مطلب ...

کریم تارزن

میگن یه مطربی بود در مشهد به نام کریم تار زن.آلوده بود.خیلی بد بود.تارش سر شونش بود.داشت می زد و می رفت.تو راه دید یه جایی جمعیت خیلی زیاده.دم بازار فرش فروشای مشهد.پرسید چه خبره اینجا؟گفتن که آسیدهاشم نجف آبادی اینجا منبر میره(ایشان اهل دل بود.صاحب نفس بود.نفسش در مردم اثر می کرد).کریم تار زن یه مرتبه با خودش گفت که بریم در خونه خدا.ببینیم این چی می گه که این قدر مردم جمع میشن   

      تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است...

                                           ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است

خدا توبه کرد به سوی این کریم تارزنه.وارد مسجد شد.شلوغ بود.همون دم در که مردم کفشاشونو در میارن زانو زد و نشست.مرحوم آسید هاشم رو منبر نشسته بود.دید یه مشتری براش اومده.از اون مشتریای عالی.بحثشو عوض کرد آورد توی توبه و رحمت و مغفرت حق.با لحن شیرینی که داشت شروع کرد این ابیات معروف رو خوندن:

                  باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی... گر کافر و گبر و بت پرستی باز آی

                  این درگه ما درگه نومیدی نیست........ صد بار اگر توبه شکستی باز آی

تارزنه شروع کرد گریه کردن.دستشو بلند کرد.صدا زد آی آقا یه سوال دارم ازت.سرها برگشت عقب ببینن سائله کیه.دیدن مطربه اومده.آلودهه اومده. ـسوالت چیه؟بپرس ـگفت رو منبر از قول خدا داری می گی باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی.سوالم اینه که اگه من آلوده برگردم رام می ده؟آخه من خیلی بدم. ـگفت عزیز دلم خدا در خونشو برا تو وا کرده.منم برا تو منبر رفتم.خدا این مجلسو برا تو آماده کرده.کریم تارشو بلند کرد زد زمین.تار شکست.گفت آقای نجف آبادی قیامت شهادت بده که من آمدم.آشتی کردم.

یکی از علمای بزرگ مشهد می فرمود کار این تارزنه به جایی رسید هر که در مشهد یه حاجت سختی داشت صبح میومد پیش این تارزنه می گفت آقا امروز رفتی حرم امام رضا سفارش ما رو بکن می رفت سفارش می کرد امام رضا حرف این مطربه رو می خرید.(رحمت خدا خیلی زیاده.حدیث داره خدا ۱۰۰قسمت رحمت داره.یه قسمتشو بین همه موجودات هستی تقسیم کرده تمام این محبتا به برکت اون یه قسمته.۹۹قسمت رحمتشو نگه داشته قیامت بین بنده هاش تقسیم کنه)

دوغ دروغی

تو این دوره زمونه هر کی با یه چیزی حال میکنه...

ازش که می پرسم میگه حافظ...چای تو قوری لعابی...زیر لحاف کرسی...

بهش میگم یه شعر از حافظ بخون...

انگار میخواد استخاره بگیره...

با هزار زحمت عینک ذره بینیشو رودماغش تنظیم میکنه...

چار پنج تا به به میکنه...

به اینجاش که میرسه:تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز...

بهش میگم حائل یعنی چی ...

میگه چاییتو بخور...به به عجب شعری بود...

و من دلم به حال حافظ می سوزه...به حال او بیشتر...

اون یکی میگه من متال گوش میکنم...

عاشق فیلمای جان کری ام...

حالمم از دوغ بهم میخوره...

بهش میگم منظورت جیم کریه دیگه؟...

اصرار در اصرار که نه بابا جیم کری یکی دیگه است...

میگفت تو ان بی ای توپ میزنه...

دیگه ازش نپرسیدم متالیکا رو میشناسی؟

یهو دلم هوای دوغ کرد...

کناریش رو به زور به حرف کشیدم...

سه کلمه بیشتر نگفت...

قهوه تلخ...تماشای برف از پشت پنجره...سومیشو آهسته دم گوشم گفت...

تایتانیکش غرق شده بود...

هر سه تاشون میخواستن حال کنن...ولی راهشو نمی دونستن...

شاید کسی نبوده بهشون بگه با خدا هم میشه حال کرد...

کاش یکی بهشون میگفت این رو هم تجربه کنن...

حکایت خدایی که آنجا بود...

روزی عارفی بعد از طی یک دوره ی درسی به سه نفر از شاگردانش گفت:     

 

«امروز بروید و سه مرغ بگیرید و هر یک را در جایی سر ببُرید که هیچ کس،     

 

هیچ کس نباشد؛ سپس آن را به پیش من آورید تا غذایی درست کنیم. »    

   

فردای آن روز سه شاگرد به پیش استاد آمدند و استاد در نهایت حیرت دید که     

  

دو نفر از شاگردان مرغ های خود را سر بریده اند ولی یکی از شاگردان با مرغ     

 

زنده آمده!    

 

استاد با تعجّب به شاگرد گفت: « مگر من نگفتم مرغ را سر ببُرید؟! »    

  

شاگرد گفت: « استاد شما گفتید مرغ را در جایی سر ببُریم که هیچ کس نباشد     

 

و من هر جا که رفتم، خدا آن جا بود! » 

 

وقتی در روی زمین کسی نیست که به او فکر کنی    

 

  

به آسمان نگاه کن    

 

 

زیرا آن جا کسی هست که همیشه به تو فکر می کند!    

منبع: کتاب لطفاً مدیر موفّقی باشید! به اهتمام: محمود نامنی 

روز جوان

ولادت حضرت علی اکبر و روز جوان مبارک باد 

  

حضرت علی‌ اکبر(ع) فرزند ابی‌عبدالله‌الحسین(ع) بنا به روایتی در یازدهم شعبان، سال 43 قمری در مدینه منوره دیده به جهان گشود. پدر گرامی‌اش امام حسین‌بن‌علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) و مادرش لیلی‌بنت‌ابی‌مره‌بن‌عروه‌بن‌مسعود ثقفی است. او از طایفه خوش نام و شریف بنی‌هاشم بود و به بزرگانی چون پیامبر اسلام(ص)، حضرت فاطمه زهرا(س)، امیر مؤمنان علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) و امام حسین(ع) نسبت دارد 

درباره شمایل حضرت علی‌ اکبر(ع) ذکر شده که ایشان چهره‌ای نورانی و پیشانی پهن داشتند که موهای ایشان از روی نرمه گوش بیشتر نبوده، همچنین نمود حضرت علی‌ اکبر(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) در صحنه کربلا است، مورخین نقل کرده‌اند، زمانی که لشکر عمرسعد چهره بابرکت حضرت را دیدند، گفتند (فتبارک‌الله احسن‌الخالقین) این قدر حضرت علی اکبر(ع) شبیه پیامبر(ص) بودند که لشکر عمرسعد گمان کردند پیامبر(ص) است، که حضرت علی‌ اکبر(ع) فرمود: اناعلی‌بن‌الحسین‌بن‌علی(ع) و بعد بحث ولایت و توحید را عنوان کرد و فضایل امام حسین(ع)را توصیف فرمود 

علی اکبر(ع) در نبرد روز عاشورا دویست تن از سپاه عمر بن سعد را در دو مرحله به هلاکت رسانید و سرانجام مرّه بن منقذ عبدی بر فرق مبارکش ضربتی زد و او را به شدت زخمی نمود. آن گاه سایر دشمنان، جرأت و جسارت پیدا کرده و به آن حضرت هجوم آوردند و وی را آماج تیغ شمشیر و نوک نیزه ها نمودند و مظلومانه به شهادتش رسانیدند.

امام حسین(ع) در شهادتش بسیار اندوهناک و متأثر گردید و در فراقش فراوان گریست و هنگامی که سر خونین اش را در بغل گرفت، فرمود: عَلَی الدّنیا بعدک العفا.

در مورد سنّ شریف وی به هنگام شهادت، اختلاف است. برخی می گویند هجده ساله، برخی می گویند نوزده ساله و عده ای هم می گویند بیست و پنج ساله بود.

میلاد با سعادت امام حسین (ع)

تهنیت خدا و فرشتگان به پیامبر اکرم در ولادت امام حسین علیه السلام  
ابن عباس از پیامبر گرامی اسلام نقل می کند:

وقتی حسین بن علی علیه السلام به‌دنیا آمد، خداوند به جبرئیل وحی کرد که با هزار گروه از فرشتگان، بر من نازل شوند و ولادت حسین علیه السلام را به من تهنیت بگویند. هر گروه شامل یک میلیون فرشته بود سوار بر اسب‌های ابلق( سیاه و سفید)، با زین‌ها و دهنه‌های مزین به در و یاقوت، و همراه‌شان فرشتگانی بودند که چوب‌هایی از نور به‌دست داشتند .

منابع: بحار الانوار، ج 43، ص 248، حدیث 24- اکمال الدین. 
 
ولادت امام حسین مبارک باد 

ای اتصال نوری ما تا خدا حسین

بی تو نبود خلقت ما کیمیا حسین

ای نور تو امانت اصلاب شامخه

گشتی شهود خلق وعیان شدخدا حسین

دنیا و آخرت به جمالت جلا گرفت

عالم حجاب محض و تو بدر الدجا حسین

روشن تر از درخشش خورشید مشرقین

در جان ماست نور جمال شما حسین

تسلیم عشق هول قیامت نمی چشد

ای سایه ی ولای تو تایید ما حسین

بی تو بشر قابل ذکر و ثنا نبود

تو آمدی و شد گل ما بر ملا حسین

خیل ملک به طینت ما سجده کرد وگفت

مسجود ماست آیه ای از هل اتا حسین

هر جا که هست نور خدا سجده واجب است

آری به پیشگاه خدا سجده واجب است

بی تو اله نور پرستش نمی شود

رب جلی بدون تو کرنش نمی شود

ای باطن حقایق واسرار لو کشف

در ذات دین بجز تو سفارش نمی شود

دستی نمی رسد به تو الا المطهرون

بی دست تو تکامل و جوشش نمی شود

عشق حقیقی دل مومن ولای تست

با تو خیال عشق مشوش نمی شود

ای صورت گذشته و آینده دست تو

بی پاسخت ز نزد تو پرسش نمی شود

هرگز پیمبری به مقام پیمبری

بی اشک روضه ی تو پذیرش نمی شود

ای ساقی سبوی شهادت اراده کن

جان را اراده کن که به کوشش نمی شود

آن ساغری که پرده ی پندار می درد

ما را ز خویش تا به سر دار می برد

دل را شعاع جلوه ی جانان عوض کند

غم را نگاه مست طبیبان عوض کند

مستی کجا و باده ی هجده عیار عشق

جان را پی امام شهیدان عوض کند

عشقت چو پیش دوزخیان عرضه میشود

صدها زهیر خیمه به رضوان عوض کند

ای از  نسیم یکدم تو نو بهار ها

نامت مسیر گردش طوفان عوض کند

ما از ره تراجمه الوحی می رویم

دل را صدای ناطق قرآن عوض کند

آن را که از مسیر تو بیرون نهد قدم

هر روز رنگ چهره ی ایمان عوض کند

باور نمی کنیم به جز بِر والدین

نیکی به تو مسیر گناهان عوض کند

رفتار تو معلم رفتار انبیاست

گفتار تو ملین دلهای اولیاست

ای گاهواره ی تو همان کشتی نجات

ما را رسان به ساحل سرخابی فرات

جبریل در ترنم لالایی تو دید

مادر گرفته بود به نجوای کربلات

قامت بلند از چه به کوته ترین زمان

طاقت نداشتی به رحم مادرت فدات

از بس نوای العطش تو بلند بود

خشکیده شیر مادر مظلومه ات برات

گفتا مرا به تشنه جگر حاجتی نبود

گفتند این گلوست همان چشمه ی حیات

گفتا مگر که گریه کنی دارد این پسر

گفتند تا قیام قیامت چو امهات

گویا ز راز سینه ی مادر شنیده ای

سازم نثار، کودک شش ماهه ای به پات

مهدی بیاید و تو خطاب از حرم کنی

رجعت بیاید و تو علی را علم کنی

ای خوی تو به نرمی احساس فاطمه

وی لهجه ات ز گرمی انفاس فاطمه

ای وارث شجاعت وجود پیمبری

دست کرامتت گل احساس فاطمه

آن صورتت که صورت تمثیلی خداست

یک جلوه است از دل حساس فاطمه

ای سرو ناز باغ علی زودتر ببال

شاید کمک شوی تو به دستاس فاطمه

چندان مجال نیست به این روز های خوش

وای از هجوم دشمن خناس فاطمه

بعد از عروج فاطمه نیلی شوند باز

باغ شکوفه های گل یاس فاطمه

روز ی که خون زاده ای ام البنین چکد

عباس اوست حضرت عباس فاطمه

با عاشقان سخن زجدایی ملال نیست

تا عصر کوفه فاصله بیش از هلال نیست