گریه نمی کنم نه اینکه سنگم! گریه غرورمو به هم می زنه! :
گریه نمی کنم!! نه اینکه خوبم ...
نه اینکه دردی نیست!!! نه اینکه شادم ...
یه اتفاق نصفه نیمه ام که ...
یهو میون زندگی افتادم!
یه ماجرای تلخ ناگزیرم ...
یه کهکشونم ولی بی ستاره!
یه قهوه که هر چی شکر بریزی ...
بازم همون تلخی نابُ داره!!!
خدا،انسان،دل
این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره. خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت. یه پوست نازک بود رو دلش.
یه روز آدم عاشق دریا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا. پوست سینه شو پاره کرد و قلبشو کند و انداخت تو دریا. موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.
خدا... دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش. آدم دوباره آدم شد. ولی امان از دست این آدم.
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو پاره کرد و دلشو پرت کرد میون جنگل. باز نه دلی موند و نه آدمی.
خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد. یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش. ولی مگه این آدم, آدم می شد. این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو پاره کرد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون. دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا.
نه دیگه... خدا گفت... این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه.
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود. خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها دیگه... بسه.
آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل... چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده. چقدر اون پوست لطیف رو سینش سفت شده. دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد. و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد.
حرفهایی برای گفتن
و حرفهایی هست برای نگفتن!
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
واگر او را گم کردند، روح را از دورن به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب
برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدان گونه که هست، احساس می کنند.
بدان گونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود..
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود.
دکتر علی شریعتی
گمنام در زمین ، نامدار در آسمان
در فرهنگ اسلامی به دوری از شهرت و معروفیت و پرهیز از سروصدا و هیاهو و اسم و رسم پراکندن بسیار تاکید شده است و گمنامی و ناشناخته بودن هم فضیلت است و هم نعمت. چراکه مؤمن در سایهسار گمنامی و ناشناختگی با آرامش بیشتری میتواند در تربیت نفس خویش بکوشد و از آفات فراوان شهرت در امان بماند.
امیرمؤمنان علی(ع) در تبیین صفات مؤمنان میفرمایند: «المؤمن خَمول» یعنی مؤمن، گمنام است و در جای دیگر گمنامی را نعمتی الهی برمیشمارند: «الخُمول نعمة» و این سخن را چنین مدلّل میفرمایند که: «المرء لنفسه ما لم یعرف؛ فإذا عرف صار لغیره» یعنی انسان تا زمانی که شناختهنشده و گمنام است برای خودش است ولی آنگاه که شناخته شد برای دیگران خواهد شد.
چون کسی که معروف و شناخته شده است دائماً باید در صدد تأمین خواست و نظر دیگرانی باشد که او را میشناسند و از این رهگذر گاه ممکن است در جهت تأمین خواست دیگران گرفتار مخالفت با خواستههای پروردگار شود. زیرا بسیاری از خواهشهای دیگران، خواستههای نفسانی و در تعارض با اوامر الهی است و اگر کسی خود را نساخته باشد و نتواند در برابر چنین خواستههای باطلی مقاومت کند، گرفتار سخط الهی خواهد شد.
اما گمنامان از یک سوی از چنین مهلکهای در امانند و از سوی دیگر از فرصت گمنامی برای تزکیه و تربیت خویش بهرهها میبرند؛ و چه زیباست آنجا که چنین مردانی، این خمول و گمنامی را از نشئهی حیات مادی دنیوی با خود به نشئهی حیات معنوی پس از مرگ نیز میبرند و همچنان که گمنام بودند، گمنام میمانند.
آری، «شهدای گمنام» همان مؤمنانی هستند که ترجیح دادند در خلسهی خمول عارفانهشان باقی بمانند و از شراب طهور گمنامی دو سه پیمانهای بیشتر بنوشند تا ما زمینیان خاکی پای در گِل ماندهی کور و کر آنها را نشناسیم تا ایشان در این گمنامی و شیدایی، بیشتر و بهتر به مداوای امراض روحی ما دنیازدگان شهوتپرست شهرتطلب بپردازند و من و تو را از خواب غرور و نخوت و غفلت بیدار کنند.
«شهید گمنام» حقیقتی است که دو فضیلت را در خود جمع کرده است: «شهادت» و «گمنامی»؛ و هر یک از این دو فضیلت به تنهایی برای برنده شدن در مسابقهی معنویت و رسیدن به درجات عالی قرب الهی کافی است.
پس باید گفت شهید گمنام از سایر شهدا هم بالاتر و بافضیلتتر است و در نتیجه دست او در پیشگاه الهی بازتر است و مشکلگشاتر است؛ چون خدا به او محبت ویژهای دارد اگر او از خدا چیزی بخواهد یا از کسی شفاعت کند، خدا حتماً خواستهاش را اجابت میکند.
مزار شهید گمنام هم، همچون فانوس پرفروغی، راهگمکردگان دریای پرتلاطم این دنیا را به ساحل نجات و هدایت میخواند و نور امید را بر دلهای کشتیشکستگان اقیانوس معنویت میتاباند.
رسول خدا(ص) میفرمایند: «إنّ الله یحبّ الأتقیاء الأخفیاء الذین إذا غابوا لم یفتقدوا و إذا حضروا لم یعرفوا؛ قلوبهم مصابیح الهدی...» یعنی خدای متعال بندگان پرهیزگار پنهان خود را دوست میدارد؛ همانان که در عین ناپیدایی، گم نشدهاند و در عین حضور، ناشناختهاند؛ آنان دلهایشان چراغ هدایت است...
پس چه کوتهبین است آنکه بر مزار شهید گمنام، غصهی گمنامی او را میخورد یا دلش به حال او میسوزد که چرا گمنام شده و مادری یا خواهری یا پدری و برادری ندارد تا بر سر قبر او به یادش بگرید و شیون سر دهد. چنین کسانی نه مرتبهی والای شهادت را میشناسند و نه از فضیلت گمنامی و خمول چیزی میفهمند.
تعیین شخصیت شما با استفاده از تاریخ تولد
در صورتیکه تاریخ تولد شما در:
اول فروردین ماه باشد سیاه هستید.
بین دوم فروردین تا 11 فروردین باشد ارغوانی هستید
بین 12 تا 21 فروردین باشد. شما سرمه ای است
بین 22 فروردین تا 31 فروردین باشد نقره ای هستید.
بین یکم اردیبهشت تا 10 اردیبهشت باشد سفید هستید.
بین 11 اردیبهشت تا 24 اردیبهشت باشد شما آبی هستید.
بین 25 اردیبهشت تا سوم خرداد باشد شما طلائی رنگ هستید.
بین 4 خرداد تا 13 خرداد باشد شما شیری رنگ هستید.
بین 14 خرداد تا 23 خرداد ماه باشد شما خاکستری هستید.
بین 24 خرداد تا دوم تیر ماه باشد شما رنگ خرمائی هستید.
سوم تیر ماه باشد رنگ شما خاکستری است.
بین 4 تیر ماه تا 13 تیر ماه باشد شما قرمز هستید.
بین 14 تیر ماه تا 23 تیر ماه باشد شما نارنجی هستید.
بین 24 تیر ماه تا سوم مرداد ماه باشد شما زرد هستید.
بین 4 مرداد ماه تا 13 مرداد باشد شما صورتی هستید.
بین 14 مرداد تا 22 مرداد باشد شما آبی هستید.
بین 23 مرداد تا یکم شهریور باشد شما سبز هستید.
بین 2 شهریور تا 11 شهریور باشد شما قهوه ای هستید.
بین 12 شهریور تا 21 شهریور باشد شما کبود رنگ هستید.
بین 22 شهریور تا 31 شهریور باشد شما لیموئی هستید.
متولدین یکم مهر ماه زیتونی هستند.
بین 2 مهر تا 11 مهر ماه ارغوانی هستید.
بین 12 مهر تا 21 مهر ماه شما رنگ سرمه ای دارید.
فایده سجده
بدن شما به طور روزانه مقداری امواج الکترو مغناطیسی دریافت می کند .
شما امواج الکترو مغنا طیس را که ازتجهیزات الکتریکی استفاده می کنید و نمی توانید هم کنار بگذارید دریافت می کنید همچینین از طریق لامپهای روشن که حتی برای یک ساعت هم خاموش نمی شود
شما منبعی هیستد که مقدار زیادی امواج الکترو مغناطیسی دریافت می کنید ، به عبارت دیگر شما با امواج الکترو مغناطیسی شارژ می شوید بدون اینکه بفهمید سر درد دارید ! احساس ناراحتی می کنید تنبلی در کار و مکانهای مختلف راه حل این مشکلات چیست یک دانشمند غیر مسلمان از اروپا تحقیقات را شامل یافتن بهترین روش برای خارج کردن امواج الکترومغناطیسی که بدن آسیب می رساند را انجام داد با گذاشتن پیشانی تان بیشتر از یک بار بروی زمین ، زمین امواج الکترو مغناطیسی را تخلیه خواهد کرد این شبیه اتصال زمین به ساختمانهای است که احتمال بر خورد سیگنالهای الکتریکی مانند رعد و برق وجود دارد تا امواج از طریق زمین تخلیه شود آنچه این تحقیق را بیشتر شگفت انگیز می کند بهترین راه که پیشانی تان را بر خاک بگذارید حالتی است که رو به مرکز زمین باشید چرا که در این حالت امواج الکترو مغناطیسی بهتر تخلیه خواهد شد و بیشتر تعجب خواهبد کرد که بدانید بر اساس اصول علمی ثابت شده مر کز زمین مکه است و کعبه درست وسط زمین است بنابراین سجده در نمازتان بهترین راه تخلیه سیگنالهای مضر از بدن است
چه کسی میداند که جنگ چیست؟
چه کسی میداند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را میدرد؟
چه کسی میداند سوت خمپاره فردا به قطره اشکی بدل خواهد شد و این اشک جگرهایی را خواهد سوزاند؟
کیست که بداند جنگ یعنی سوختن، ویران شدن، آرامش مادری که فرزندش را همین الان با لای لای گرمش در آغوش خود خوابانیده؛ نوری، صدایی، ریزش سقف خانه و سرد شدن تن گرم کودک در قامت خمیده مادر؟
کیست که بداند جنگ یعنی ستم، یعنی آتش، یعنی خونین شدن خرمشهر، یعنی سرخ شدن جامهای و سیاه شدن جامهای دیگر، یعنی گریز به هرجا، هرجا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟
جوانم کجاست؟
دخترم چه شد؟
به کدام گوشه تهران نشستهای؟
کدام دختر دانشجویی که حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار جنگ را بشنود، داغ آن دختران معصوم سوسنگرد، خواهران گل، آن گلهای ناز، آن اسوههای عفاف که هرکدام در پس رنجهای بیکران صحرانشینی و بیابانگردی، آرزوهای سالهای بعد را در دل میپروراندند، آن خواهران ماه، مظاهر شرم و حیا را بفهمد، که بیشرمان دامانشان را آلودند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.
کدام پسر دانشجویی میداند هویزه کجاست؟
چه کسی در آن کشته شد و در آن دفن گردید؟
چگونه بفهمد تانکها هویزه را با 120 اسوه، از بهترین خوبان له کردند و اصلاً چه میدانی که تانک چیست و چگونه سری زیر شنیهای تانک له میشود؟
آیا میتوانید این مسئله را حل کنید؛ گلولهای از دوشیکا با سرعت اولیه خود از فاصله 100 متری شلیک میشود و در مبدأ به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده و گذر میکند، معلوم نمایید:
- سر کجا افتاده است؟
- کدام زن صیحه میکشد؟
- کدام پیراهن سیاه میشود؟
- کدام خواهر بی برادر میشود؟
- آسمان کدام شهر سرخ میشود؟
- کدام گریبان پاره میشود؟
- کدام چهره چنگ میخورد؟
- کدام کودک در انزوا و خلوت خویش اشک میریزد؟
یا این مسئله را که هواپیمایی با یک ونیم برابر سرعت صوت از ارتفاع 10 متری سطح زمین ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده مهران – دهلران حرکت میکند مورد اصابت موشک قرار میدهد؟ اگر از مقاومت هوا صرفنظر کنیم، معلوم کنید:
- کدام تن میسوزد؟
- کدام سر میپرد؟
- چگونه باید اجساد را از میان این آهن پاره له شده بیرون کشید؟
- چگونه باید آنها را غسل داد؟
- چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
- چگونه در تهران بمانیم و تنها، درس بخوانیم؟
- چگونه میتوانی درها را بر روی خودت ببندی و چون موش، در انبار کلمات کهنه کتاب لانه کنی؟
- کدام مسئله را حل میکنی؟
- برای کدام امتحان، درس میخوانی؟
- به چه امیدی نفس میکشی؟
- کیف و کلاسور را از چه پر میکنی؟
از خیال.
از کتاب.
از لقب شامخ دکتر.
یا از آدامسی که مادرت هرروز صبح در کیفت میگذارد.
- کدام اضطراب جانت را میخورد؟
در رسیدن اتوبوس.
دیر رسیدن سر کلاس.
نمره A گرفتن.
- دلت را به چه چیز بستهای؟
به مدرک.
به ماشین.
به قبول شدن در دوره فوق دکترا.
آری پسرک دانشجو!
به تو چه مربوط است که خانوادهای در همسایگی تو داغدار شده است.
جوانی به خاک افتاده و خون شکفته.
آری دخترک دانشجو!
به تو چه مربوط که دختران سوسنگرد را به اشک نشاندند و آنان را زنده به گور کردند.
در کردستان حلقوم کسانی را پاره کردند تا کدهای بیسیم را بیابند.
به تو چه مربوط است که موشکی در دزفول فرود بیاید و به فاصله زمانی انتشار نوری، محلهای نابود شود و یا کارگری که صبح به قصد کارخانه نبرد اهواز از خانه خارج و دیگر بازنگشت و همکارانش او را روی دست تا بهشت اباد اهواز بدرقه کردند.
به تو چه مربوط که کودکانی در خرمشهر از تشنگی مردند.
هیچ میدانستی؟
حتماً نه!
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره میخورند به دنبال آب گشتهای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی؟
و آنگاه که قطره ای نم یافتی با امیدهای فراوان به بالین کودک رفتی تا سیرابش کنی،اما دیدی که کودک دیگر آب نمیخواهد!!
اما تو، اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، حرمله مباش که خدا هدیه حسین(علیه السلام) را پذیرفت.
خون علی اصغر را به زمین باز پس نداد و نمیدانم که این خون، خون خدا، با حرمله چه میکند؟!
برگرفته از کتاب حرمان هور
خواب دیدم درخواب با خدا گفتگویی داشتم
خدا گفت: پس می خواهی با من گفتگو کنی گفتم اگر وقت داشته باشید.
خدا لبخند زد : وقت من ابدی است.چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی ؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد: این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند ؛ عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.اینکه سلامتشان را صرف بدست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند. اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال را فراموش می کنند آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند نه در آینده.اینکه چنان زندگی می کنند که گویی نخواهند مرد و آنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند.خداوند دستهای مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم بعد پرسیدم: بعنوان خالق انسانها می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی را یاد بگیرند؟
خداوند با لبخند پاسخ داد: یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد اما می توان محبوب دیگران شد. یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند. یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.یاد بگیرند که ظرف چند پانیه می توان زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم ولی سالهاوقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد. یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقادوستدارند اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان دهند. یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند اما آن را نتفاوت ببینند.یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند و یاد بگیرند که من اینجا هستم .....
همیشه
بسماللهالرحمنالرحیم
و لقد کتبنا فیالزبور من بعدالذکر انالارض یرثها عبادی الصالحون
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
بنفسی انت من مغیب لم یخل منا
جانم فدای تو باد که از ما غایبی ولی ما از تو غایب نیستیم و بر ما و بر اعمال ما شاهدی.
دیشب گله زلفش با باد همی گفتم
صد باد صبا آنجا با سلسله میرقصند
گفتا گنهی بگذر زین فکرت سودائی
این است حریف ای دل تا باد نپیمائی
سلام بر مهدى(ع)، خورشید جانها و امید انسانها. مهدى(ع)، یادگار پیامبران، خلاصه ابراهیم، عصاره محمد، احیا و زندهکننده سنتهاست. نیمه شعبان، مطلع خورشید فروزان مهدى(ع) در ظلمت تاریخ است. پیروان قائم آل محمد(ع) همچون او اهل قیام و انقلابند.
مهدى(عج)، کعبه مقصود و قبله موعود امتهاست.
غیبت کبرا، دوره آزمایش منتظران راستین حضرت مهدى(ع) است.
وقتى نیمه شعبان مىرسد، گلواژههاى «انتظار»، «ظهور»، «فرج»، «حکومت جهانى»، «قسط و عدل»، «دیدار» و «مهدى» مىشکفد.
نیمه شعبان، عید منتظران وراثت زمین براى مستضعفان و شکست سلطههاى جبّاران است. نیمه شعبان، افروختن چراغ شوق در دل شیعیان و امید بخشیدن به محرومان است.
آخرین وصى پیامبر خدا(ص)، دوازدهمین امام شیعه و چهاردهمین معصوم از خاندان رسالت، حضرت مهدى(ع) در سپیده دم نیمه شعبان سال 255 هجرى در شهر سامرا دیده به جهان گشود. با تولد او انتظار تحقق مژدهاى که پیامبر خدا(ص) و امامان(ع) از دو قرن پیشتر داده بودند سر آمد و گام او زمین را برکت بخشید.
نام آن حضرت، نام پیامبر(ص) و کنیه او کنیه رسول خداست. (محمد، ابوالقاسم) توصیه شده است که در عصر غیبت، از او به نامش یاد نشود، بلکه با القاب متعددى که دارد، مثل مهدى، منتظر، حجت، صاحب امر، صاحب الزمان، بقیةاللّه، قائم، خلف صالح و ... نام برده شود.
پدرش امام عسگرى(ع) و مادرش نرجس است که نام اصلى وى ملیکه، دختر یشوعا فرزند قیصر روم بود. وجود آن امام، مشخصات وى، مژده ظهورش، ویژگى اصحابش و چگونگى حکومتش، در روایات بسیار آمده است و طبق روایات عقیده به او مخصوص به شیعه نیست، بلکه روایات بسیار در کتابهاى اهل سنت نیز درباره او نقل شده است
نیمه شعبان سرود زندگی است نیمه شعبان فرار از بردگی است
نیمه شعبان سلامی از خــــدا بر همه افراد شهر بنــدگی است
نیمه شعبان امیــــد خستگان مقصدیبرجادههایخستگیاست
نیمه شعبان چو کالائی گــران نوبـر بـازارهـای کهنهگی است
نیمه شعبان چو حصنی استـوار قلعهای با سردر همبستگی است
نیمه شعبان چنــان یک سرپناه آخرین امید در بیچـارگی است
نیمه شعبان به سـان مشعــلی در افقهای سیاه زندگــی است
نیمه شعبـان بـرای مسـلمـین سـالـروز خلقت آزادگـی است
نیمه شعبان بـرای دین حــق بیرقی بر قلّـهء دلـدادگـی است
نیمه شعبان سر آغــاز فـرج برسپاه مسلمین آمــادگـی است
نیمــه شعبان بـه سـان دشمنی بهر بیدردیّ واشرفزادگی است
نیمه شعبان غدیر و بعثت است جلوهء خم در کمال سادگی است
نیمهشعبان چو خورشیدی منیر نوربخش عمر ظلمت دیدگی است
نیمهشعبان نهیک روزاست وبس بلکه با تـاریخ در پیوستگی است
نیمه شعبان،خدا داند که چیست بر ثُـرائی قدر آن در تیرگی است
نیمه شعبان سالروز ظهور نور مبارک
بابام شده نردبون ؟
اتل متل توتوله
چشم تو چشم گلوله
اگر پاهات نلرزید
نترسیدی قبوله
دیدم که یک بسیجی
نلرزید اصلاً پاهاش
جلو گلوله وایستاد
زُل زده بود تو چشاش
گلوله هم اومد و
از دو چشم مردونه
گذشت و یک بوسه زد
بوسهای عاشقونه
عاشقی یعنی اینکه
چشمهایی که تا دیروز
هزار تا مشتری داشت
چندش میاره امروز
اما غمی نداره
چون عاشق خداشه
بجای مردم خدا
مشتری چشماشه
یه شب کنار سنگر
زیر سقف آسمون
میای پیش رفیقت
تو اون گلوله بارون
با اینکه زخمی شده
برات خالی میبنده
میگه من که چیزیم نیست
درد میکشه میخنده
چفیه رو ور میداری
زخم اونو میبندی
با چشمای پر از اشک
تو هم به اون میخندی
انگاری که میدونی
دیگه داره میپّره
دلت میگه که گلچین
داره اونو میبره
زُل میزنی تو چشماش
با سوز و آه و با شرم
بهش میگی داداش جون
فدات بشم دمت گرم
میزنی زیر گریه
اونم تو آغوشته
تو حلقه دستاته
سرش روی دوشته
چون اجل معلق
یه دفعه یک خمپاره
هزار تا بذر ترکش
توی تنش میکاره
یهو جلو چشماتو
شره خون می گیره
برادر صیغهایت
توبغلت میمیره
هیچ میدونی چه جوری
یواش یواش و کمکم
راوی یک خبرشی
یک خبر پراز غم
میگن یه مطربی بود در مشهد به نام کریم تار زن.آلوده بود.خیلی بد بود.تارش سر شونش بود.داشت می زد و می رفت.تو راه دید یه جایی جمعیت خیلی زیاده.دم بازار فرش فروشای مشهد.پرسید چه خبره اینجا؟گفتن که آسیدهاشم نجف آبادی اینجا منبر میره(ایشان اهل دل بود.صاحب نفس بود.نفسش در مردم اثر می کرد).کریم تار زن یه مرتبه با خودش گفت که بریم در خونه خدا.ببینیم این چی می گه که این قدر مردم جمع میشن
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است...
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
خدا توبه کرد به سوی این کریم تارزنه.وارد مسجد شد.شلوغ بود.همون دم در که مردم کفشاشونو در میارن زانو زد و نشست.مرحوم آسید هاشم رو منبر نشسته بود.دید یه مشتری براش اومده.از اون مشتریای عالی.بحثشو عوض کرد آورد توی توبه و رحمت و مغفرت حق.با لحن شیرینی که داشت شروع کرد این ابیات معروف رو خوندن:
باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی... گر کافر و گبر و بت پرستی باز آی
این درگه ما درگه نومیدی نیست........ صد بار اگر توبه شکستی باز آی
تارزنه شروع کرد گریه کردن.دستشو بلند کرد.صدا زد آی آقا یه سوال دارم ازت.سرها برگشت عقب ببینن سائله کیه.دیدن مطربه اومده.آلودهه اومده. ـسوالت چیه؟بپرس ـگفت رو منبر از قول خدا داری می گی باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی.سوالم اینه که اگه من آلوده برگردم رام می ده؟آخه من خیلی بدم. ـگفت عزیز دلم خدا در خونشو برا تو وا کرده.منم برا تو منبر رفتم.خدا این مجلسو برا تو آماده کرده.کریم تارشو بلند کرد زد زمین.تار شکست.گفت آقای نجف آبادی قیامت شهادت بده که من آمدم.آشتی کردم.
یکی از علمای بزرگ مشهد می فرمود کار این تارزنه به جایی رسید هر که در مشهد یه حاجت سختی داشت صبح میومد پیش این تارزنه می گفت آقا امروز رفتی حرم امام رضا سفارش ما رو بکن می رفت سفارش می کرد امام رضا حرف این مطربه رو می خرید.(رحمت خدا خیلی زیاده.حدیث داره خدا ۱۰۰قسمت رحمت داره.یه قسمتشو بین همه موجودات هستی تقسیم کرده تمام این محبتا به برکت اون یه قسمته.۹۹قسمت رحمتشو نگه داشته قیامت بین بنده هاش تقسیم کنه)
/font>>/>>/>>/>تو این دوره زمونه هر کی با یه چیزی حال میکنه...
ازش که می پرسم میگه حافظ...چای تو قوری لعابی...زیر لحاف کرسی...
بهش میگم یه شعر از حافظ بخون...
انگار میخواد استخاره بگیره...
با هزار زحمت عینک ذره بینیشو رودماغش تنظیم میکنه...
چار پنج تا به به میکنه...
به اینجاش که میرسه:تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز...
بهش میگم حائل یعنی چی ...
میگه چاییتو بخور...به به عجب شعری بود...
و من دلم به حال حافظ می سوزه...به حال او بیشتر...
اون یکی میگه من متال گوش میکنم...
عاشق فیلمای جان کری ام...
حالمم از دوغ بهم میخوره...
بهش میگم منظورت جیم کریه دیگه؟...
اصرار در اصرار که نه بابا جیم کری یکی دیگه است...
میگفت تو ان بی ای توپ میزنه...
دیگه ازش نپرسیدم متالیکا رو میشناسی؟
یهو دلم هوای دوغ کرد...
کناریش رو به زور به حرف کشیدم...
سه کلمه بیشتر نگفت...
قهوه تلخ...تماشای برف از پشت پنجره...سومیشو آهسته دم گوشم گفت...
تایتانیکش غرق شده بود...
هر سه تاشون میخواستن حال کنن...ولی راهشو نمی دونستن...
شاید کسی نبوده بهشون بگه با خدا هم میشه حال کرد...
کاش یکی بهشون میگفت این رو هم تجربه کنن...
/font>روزی عارفی بعد از طی یک دوره ی درسی به سه نفر از شاگردانش گفت:
«امروز بروید و سه مرغ بگیرید و هر یک را در جایی سر ببُرید که هیچ کس،
هیچ کس نباشد؛ سپس آن را به پیش من آورید تا غذایی درست کنیم. »
فردای آن روز سه شاگرد به پیش استاد آمدند و استاد در نهایت حیرت دید که
دو نفر از شاگردان مرغ های خود را سر بریده اند ولی یکی از شاگردان با مرغ
زنده آمده!
استاد با تعجّب به شاگرد گفت: « مگر من نگفتم مرغ را سر ببُرید؟! »
شاگرد گفت: « استاد شما گفتید مرغ را در جایی سر ببُریم که هیچ کس نباشد
و من هر جا که رفتم، خدا آن جا بود! »
وقتی در روی زمین کسی نیست که به او فکر کنی
به آسمان نگاه کن
زیرا آن جا کسی هست که همیشه به تو فکر می کند!
منبع: کتاب لطفاً مدیر موفّقی باشید! به اهتمام: محمود نامنی
ولادت حضرت علی اکبر و روز جوان مبارک باد
حضرت علی اکبر(ع) فرزند ابیعبداللهالحسین(ع) بنا به روایتی در یازدهم شعبان، سال 43 قمری در مدینه منوره دیده به جهان گشود. پدر گرامیاش امام حسینبنعلیبنابیطالب(ع) و مادرش لیلیبنتابیمرهبنعروهبنمسعود ثقفی است. او از طایفه خوش نام و شریف بنیهاشم بود و به بزرگانی چون پیامبر اسلام(ص)، حضرت فاطمه زهرا(س)، امیر مؤمنان علیبنابیطالب(ع) و امام حسین(ع) نسبت دارد
درباره شمایل حضرت علی اکبر(ع) ذکر شده که ایشان چهرهای نورانی و پیشانی پهن داشتند که موهای ایشان از روی نرمه گوش بیشتر نبوده، همچنین نمود حضرت علی اکبر(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) در صحنه کربلا است، مورخین نقل کردهاند، زمانی که لشکر عمرسعد چهره بابرکت حضرت را دیدند، گفتند (فتبارکالله احسنالخالقین) این قدر حضرت علی اکبر(ع) شبیه پیامبر(ص) بودند که لشکر عمرسعد گمان کردند پیامبر(ص) است، که حضرت علی اکبر(ع) فرمود: اناعلیبنالحسینبنعلی(ع) و بعد بحث ولایت و توحید را عنوان کرد و فضایل امام حسین(ع)را توصیف فرمود
علی اکبر(ع) در نبرد روز عاشورا دویست تن از سپاه عمر بن سعد را در دو مرحله به هلاکت رسانید و سرانجام مرّه بن منقذ عبدی بر فرق مبارکش ضربتی زد و او را به شدت زخمی نمود. آن گاه سایر دشمنان، جرأت و جسارت پیدا کرده و به آن حضرت هجوم آوردند و وی را آماج تیغ شمشیر و نوک نیزه ها نمودند و مظلومانه به شهادتش رسانیدند.
امام حسین(ع) در شهادتش بسیار اندوهناک و متأثر گردید و در فراقش فراوان گریست و هنگامی که سر خونین اش را در بغل گرفت، فرمود: عَلَی الدّنیا بعدک العفا.
در مورد سنّ شریف وی به هنگام شهادت، اختلاف است. برخی می گویند هجده ساله، برخی می گویند نوزده ساله و عده ای هم می گویند بیست و پنج ساله بود.
ای اتصال نوری ما تا خدا حسین
بی تو نبود خلقت ما کیمیا حسین
ای نور تو امانت اصلاب شامخه
گشتی شهود خلق وعیان شدخدا حسین
دنیا و آخرت به جمالت جلا گرفت
عالم حجاب محض و تو بدر الدجا حسین
روشن تر از درخشش خورشید مشرقین
در جان ماست نور جمال شما حسین
تسلیم عشق هول قیامت نمی چشد
ای سایه ی ولای تو تایید ما حسین
بی تو بشر قابل ذکر و ثنا نبود
تو آمدی و شد گل ما بر ملا حسین
خیل ملک به طینت ما سجده کرد وگفت
مسجود ماست آیه ای از هل اتا حسین
هر جا که هست نور خدا سجده واجب است
آری به پیشگاه خدا سجده واجب است
بی تو اله نور پرستش نمی شود
رب جلی بدون تو کرنش نمی شود
ای باطن حقایق واسرار لو کشف
در ذات دین بجز تو سفارش نمی شود
دستی نمی رسد به تو الا المطهرون
بی دست تو تکامل و جوشش نمی شود
عشق حقیقی دل مومن ولای تست
با تو خیال عشق مشوش نمی شود
ای صورت گذشته و آینده دست تو
بی پاسخت ز نزد تو پرسش نمی شود
هرگز پیمبری به مقام پیمبری
بی اشک روضه ی تو پذیرش نمی شود
ای ساقی سبوی شهادت اراده کن
جان را اراده کن که به کوشش نمی شود
آن ساغری که پرده ی پندار می درد
ما را ز خویش تا به سر دار می برد
دل را شعاع جلوه ی جانان عوض کند
غم را نگاه مست طبیبان عوض کند
مستی کجا و باده ی هجده عیار عشق
جان را پی امام شهیدان عوض کند
عشقت چو پیش دوزخیان عرضه میشود
صدها زهیر خیمه به رضوان عوض کند
ای از نسیم یکدم تو نو بهار ها
نامت مسیر گردش طوفان عوض کند
ما از ره تراجمه الوحی می رویم
دل را صدای ناطق قرآن عوض کند
آن را که از مسیر تو بیرون نهد قدم
هر روز رنگ چهره ی ایمان عوض کند
باور نمی کنیم به جز بِر والدین
نیکی به تو مسیر گناهان عوض کند
رفتار تو معلم رفتار انبیاست
گفتار تو ملین دلهای اولیاست
ای گاهواره ی تو همان کشتی نجات
ما را رسان به ساحل سرخابی فرات
جبریل در ترنم لالایی تو دید
مادر گرفته بود به نجوای کربلات
قامت بلند از چه به کوته ترین زمان
طاقت نداشتی به رحم مادرت فدات
از بس نوای العطش تو بلند بود
خشکیده شیر مادر مظلومه ات برات
گفتا مرا به تشنه جگر حاجتی نبود
گفتند این گلوست همان چشمه ی حیات
گفتا مگر که گریه کنی دارد این پسر
گفتند تا قیام قیامت چو امهات
گویا ز راز سینه ی مادر شنیده ای
سازم نثار، کودک شش ماهه ای به پات
مهدی بیاید و تو خطاب از حرم کنی
رجعت بیاید و تو علی را علم کنی
ای خوی تو به نرمی احساس فاطمه
وی لهجه ات ز گرمی انفاس فاطمه
ای وارث شجاعت وجود پیمبری
دست کرامتت گل احساس فاطمه
آن صورتت که صورت تمثیلی خداست
یک جلوه است از دل حساس فاطمه
ای سرو ناز باغ علی زودتر ببال
شاید کمک شوی تو به دستاس فاطمه
چندان مجال نیست به این روز های خوش
وای از هجوم دشمن خناس فاطمه
بعد از عروج فاطمه نیلی شوند باز
باغ شکوفه های گل یاس فاطمه
روز ی که خون زاده ای ام البنین چکد
عباس اوست حضرت عباس فاطمه
با عاشقان سخن زجدایی ملال نیست
تا عصر کوفه فاصله بیش از هلال نیست
مبعث با سعادت پیامبر اسلام (ص) مبارک باد
گوئی امشب این جهان را یک هوایی دیگر است…
نای ما را هم عجـــــب ســـاز و نوایی دیگر است…
فتنه ای اندر تمام عالــــــــــم هستی به پاست
روی مه را هم کنون وجه و نمـــایی دیگر است…
کل کیهان از ثریــــــــــــا تا ثری انور شده است
نک سماء مکّــــه را هم یک سنائی دیگر است…
دشت و کوه اســـــــــــوده امّا پر ز رمز ناسرود
اری اینک مکّـــــــه را گویی حرایی دیگر است…
صوت احمد غار را اکــــــــــنده از نجوای خویش
ناگه امد یک نــــــــدا اما نــــــــدایی دیگر است…
وحی جبریلی بیـــــــــــاورد این پیام از حیّ حق
اقـــراء باسم ربّک ، اینک مـاجرایی دیگر است…
مکّــــــــیان ! ای بت پرستان ! ایید از غفلت برون
بشنوید اینک محـــــــــمّد را خدایی دیگر است…
خواندن امــــــــــــر حق از احمد بدون خط و لوح
این تمامـــــــــا از نمــــــود کبریایی دیگر است…
منتخب شد نک محمّـــــــــد بهر ارســــــــال پیام
زین پس عالـــــم را نبیّ و پادشایی دیگر است…
اعظـــــــم از ال نبی مِــــــــدحت فراوان می کند
شعر مبعـــــــث را ولی قدر و بهایی دیگر است…
اعظم شادکام
روایت است که روزی جبرئیل به خدمت حضرت رسول اکرم(ص) آمد و نزد آن حضرت نشسته بود که ناگاه حسنین (ع) داخل شدند و چون جبرئیل را دیدند نزدیک او آمدند و از او هدیه طلبیدند ، جبرئیل دستی به آسمان بلند کرد و یک سیب ، یک به و یک انار برای ایشان آورد و به آنها داد ، چون میوه ها را دیدند شاد شدند و نزد رسول اکرم(ص) بردند. حضرت بوئید و سپس فرمود ، نزد پدر و مادر خود ببرید و آگر اول نزد پدر ببرید بهتر است. پس هر چه حضرت فرمود عمل کردند و نزد پدرو مادر خویش ماندند تا حضرت رسول اکرم نزد ایشان رفت و همگی از آن میوه خوردند و هر چه می خوردند میوه به حالت اول بر می گشت و چیزی از آن کم نمی شد و آن میوه ها بودند تا زمانی که پیامبر(ص) رحلت کردند و بعد از مدتی فاطمه (س) شهید شدند ، پس انار نا پیدا شد. چون حضرت امیر المومنین(ع) شهید شدند ، "به" نا پیدا شد و سیب نزد حسن (ع) ماند تا اینکه آن حضرت شهید شد و سیب نزد حسین (ع) ماند. حضرت زین العابدین(ع) فرمودند:وقتی پدرم در صحرای کربلا در محاصره دشمن بود آن سیب را در دست داشت ، هر گاه تشنگی بر او غالب می شد آن را می بوئید تا تشنگی آن حضرت تخفیف می یافت ،چون تشنگی بر آن حضرت شدّت یافت و زندگی ایشان پایان گرفت ، دندان بر آن سیب فرو برد .چون شهید شد، هر چه آن سیب را طلب کردند نیافتند. پس فرمود:من هر گاه به زیارت مر قد مطهر پدرم می روم بوی سیب را می شنوم و هر که از شیعیان مخلص ما در وقت سحر به زیارت آن مرقد مطهر برود بوی سیب را استشمام خواهد کرد.
(منبع:منتهی الامال ج1 ب5 ف2مدرک:مناقب ابن شهر آشوب ج3ص442)
برادران عشق
...کجایند آنان که به اسلام دعوت شدند وآن راپذیرفتند،قرآن را خواندند وبا استقامت به آن عمل کردند،به جهاد ترغیب شدند ومانند شوق شتران شیر ده به فرزندانشان به هیجان آمدند. شمشیرها از نیام کشیدند و دور زمین راگروه گروه وصف به صف احاطه کردند. بعضی شهید شدند وعده ای نجات یافتند،از زنده ماندن زنده ها، خوشحال نمی شدند و بر شهادت شهیدان توقع تسلیت نداشتند، چشمانشان از گریه بی نور ،شکمشان از روزه لاغر، لبانشان از کثرت دعا خشکیده، رنگشان از بیداری شبانه زرد، و بر صورتشان غبار خشوع کنندگان نشسته بود،آنان برادران من بودند که از دنیا رفتند. سزاوار است که تشنه دیدارشان باشیم و بر فراقشان دست به دندان گزیم......
...................................................................................................................
بخشی از خطبه 120 نهج البلاغه
بعد ها
مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر سایه ای ز امروزها ، دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند پرده های تیره ی دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آیینه می ماند به جای تارمویی،نقش دستی، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش هر چه برجا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی در افقها دور و پیدا می شود
می شتابند از پی هم بی شکیب روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای خیره می ماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا می فشارد خاک دامنگیر خاک!
بی تو،دور از ضربه های قلب تو قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد نرم می شویند از رخسار رنگ
گور من گمنام می ماند به راه فارغ از افسانه های نام و ننگ
پاسخ
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چون زاهدان سیه کار خرقه پوش پنهان ز دیده گان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیاه شود بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او می گشاید....او که به لطف و صفای خویش گویی که خاک طینت ما را زغم سرشت
توفان طعنه خنده ما را ز لب نشست کوهیم و میان دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
ماییم... ما که طعنه زاهد شنیده ایم ماییم... ما که جامه ی تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه بجز پیکر فریب زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم
به یاد مرحوم ابوالفضل سپهر شاعر ستاره ها
ابوالفضل سپهر متولد 15 خرداد 52 بود. در نوجوانی و در اثر سانحه ای پدر خود را از دست داد و در کنار تحصیل مشغول کار شد. او در این مدت در چند فیلم و سریال هم، بازی کرد. در سال 77 در اثر همنشینی با ایثارگران و خانواده های شهدا و جانبازان و با مشاهده غفلت ها و کاستی های بی شمار در حفظ دست آوردهای شهدا، دست به قلم برد و اولین شعرش را نوشت اما هنوز تصمیم به چاپ شعرهایش نگرفته بود تا اینکه در ملاقاتی با همسر شهید همت، بنابه اصرار دوستانش شعری را خواند که درباره ازدواج شهید همت بود. بعد از خواندن این شعر و اصرار همسر شهید همت، سپهر تصمیم به چاپ اشعارش گرفت. اما شرط چاپ اشعارش این بود که مقدمه ای بنویسند، حداقل 30 صفحه ای، در آن همه حرف های دلش را بزند. او ابتدا اشعارش را در ماهنامه فکه چاپ کرد و در بسیاری از مجالس بزرگداشت شهدا نیز شرکت می کرد و اشعارش را می خواند و برای اینکه بیشتر دردل شنونده اثر کند زبان محاوره ای را برگزید. هنوز مدتی نگذشته بود که سراینده شعرهای «اتل متل»، کلیه هایش را از دست داد و روانه بیمارستان شد ابوالفضل سپهر سرانجام در روز سه شنبه 28 شهریور 83 درگذشت.
مجموعه شعرهایش در کتابی به نام «دفتر آبی» چاپ شده است و همان طوری که خودش می خواست.
مقدمه این کتاب مطلبی است با عنوان «فرشته پلاک طلایی می خواهد» .شعرهای این شاعر بسیجی در هر محفلی قرائت می شد. او در قطعات خود مظلومیت شهدا و خانواده های شهدا و جانبازان را به تصویر می کشید و اشک را میهمان چشم ها می کرد. سرانجام این حماسه سرا در سال 1383 و شب ولادت حضرت اباعبدالله(ع) پس از یک دوره بیماری سخت دعوت حق را لبیک گفت.
مرحوم سپهر از جمله اشخاصی بود که با اطرافیانش متفاوت بود، امرار معاش اش جنگ و جهادش، عشق و عرفانش، شعر و نوشته اش و... زندگی کردنش؛ از همان آدم هایی که فکر می کنی خیلی عادی و معمولی هستند؛ اما بعد متوجه می شوی این قدر معمولی بودن، اصلامعمولی نیست! آدم باید تکلیفش با زمین و آسمان روشن باشد. بداند کیست، چیست، کجاست؛ اگر یک بیت شعر گفت؛ منتظر جایزه نوبل نباشد، اگر چیزی نوشت خودش از خودش مصاحبه مطبوعاتی نگیرد.
عجیب ترین ویژگی آدم هایی مثل مرحوم سپهر همین عادی بودنشان است، آدم ادای هر چیز را می تواند دربیاورد غیر از ادای عادی بودن .
در کل می توان گفت مرحوم سپهر با همان زبان ساده، بی آلایش و بی تکلف خود به نوعی تشخص زبانی رسیده و در جای جای این آثار می توان چهره متواضع، روح متعهد و انقلابی احساسات رقیق و... شاعر راوی را احساس کرد. (و این موضوع به هیچ وجه تعارف و شعار نیست مخصوصا وقتی دقت داشته باشیم که شاید بسیاری از شاعران حرفه ای تر این روزگار، حتی در سومین و چهارمین اثرهای منتشر شده خود نیز هنوز به زبان فکری و شناسنامه دار خود نرسیده اند- اگرچه حتی بگوییم چنین شناسنامه ای در مورد مرحوم سپهر خیلی هم مجلل نیست، اما هست.)
نمونه ای از اشعار مرحوم ابوالفضل سپهر
قصه بچه بسیجی یه روزی روزگاری دو تا بچه بسیجی نمیدونم کجا بود تو فکه یا دوعیجی تو فاو یا شلمچه تو کرخه یا موسیان مهران یا دهلران تو تنگه حاجیان تو اون گلوله بارون کنار هم نشستند دست توی دست هم با هم جناق شکستند با هم قرار گذاشتن قدر هم رو بدونن برای دین بمیرن برای دین بمونن با هم قرار گذاشتن که توی زندگیشون رفیق باشن و لیکن اگر یه روز یکیشون پرید و از قفس رفت اون یکی کم نیاره به پای این قرارداد، زندگیشو بذاره سالها گذشت و اما بسیجیهای باهوش نمیذاشتن که اون عهد هرگز بشه فراموش یه روز یکی از اون دو یه مهر به اون یکی داد اون یکی با زرنگی مهر گرفت و گفت: «یاد» روز دیگه اون یکی رفت و شقایقی چید برد و داد به رفیقش صورت اونو بوسید گل رو گرفت و گفتش: «بسیجی دست مریزاد» قربون دستت داداش گل رو گرفت و گفت: «یاد» عکسهای یادگاری جورابهای مردونه سربندهای رنگارنگ انگشتری و شونه این میداد به اون یکی اون یکی به این میداد ولی هر کی میگرفت میخندیدند و میگفت: «یاد» هی روزها و هفتهها از پی هم میگذشت تا که یه روزی صدایی اینطور پیچید توی دشت یکی نعره میکشید: »عراقیها اومدن ماسکها تون بذارین که شیمیایی زدن» از اون دو تا یکیشون در صندوقشو گشود ماسک خودش بود ولی ماسک رفیقش نبود دستشو برد تو صندوق ماسک گازشو برداشت پرید، روی صورت دوست قدیمی گذاشت همسنگر قدیمش دست اونو گرفتش هل داد به سمت خودش نعره کشید و گفتش: «چرا میخوای ماسکتو رو صورتم بذاری بذار که من بپرم تو دو تا دختر داری» ولی اون اینجوری گفت: «تو رو به جان امام حرف منو قبول کن نگو ماسک رو نمیخوام» زد زیر گریه و گفت: اسم امام نبر ماسکو رو صورت بذار آبرو ما رو بخر زد زیر گوشش و گفت: کشکی قسم نخوردم بچه چرا حالیت نیست؟ اسم امام رو بردم اون یکی با گریه گفت: فقط برای امام! ولی بدون، بعد تو زندگی رو نمیخوام! ماسکو رفیقش گرفت گاز توی سنگر اومد وقتی میخواست بپره رفیقشو بغل زد لحضههای آخرین وقتی میرفتش از هوش خندید و گفت: برادر «یادم ترا فراموش» آهای آهای برادر گوش بده با تو هستم یادت میاد یه روزی باهات جناق شکستم تویی که روز مرگیت توی خونه نشونده تویی که بعد چند سال هیچی یادت نمونده عکسهای یادگاری جورابهای مردونه سربندهای رنگارنگ انگشتری و شونه هر جی رو بهت میدم روی زمین میندازی میگی همهاش دروغ بود «یاد» نمیگی، میبازی یه شعر دیگه : آی دونه دونه دونه
نون و پنیر و پونه
قصه بگم براتون ؟
قصه ای عاشقونه؟
یه وقت نگین دروغه
یه وقت نگین که وهمه
اون که قبول نداره
نمی تونه بفهمه
بریم به اون فصلی که
اوج گرمی ساله
ماجرای قصه مون
داخل یک کاناله
کانالی که تو این دشت
مثل قلب زمینه
دورو بر این کاناله
پر از میدون مینه
یک کانال که تو این دشت
مثل قلب زمینه
دور و بر این کانال
ببین چه دلنشینه
اون یکی پا نداره
شعر برای تولد امیر مومنان علی (ع)
عدم بود وعدم بود و عدم بود***که حیدر با پیمبر هم قدم بود
دُر توحید افشاندند باهم ***خدا را هر دو می خواندند با هم
علی داد از ولادت با نبی دست***نبی عقد اخوت با علی بست
علی در چرخ ماه انجمن بود***شنیدی مهر با او هم سخن بود
اگر خورشید حرفی با علی گفت***یقین دارم که تنها یاعلی گفت
نمی دانم چه بودم چیستم من****اگر پرسند یاران کیستم من
نه صوفیم نه سالوس ریایی****نه وهابی نه بابی نه بهایی
نه این را ونه آن را دوست دارم****امیرالمومنین را دوست دارم
نه در دل هست مهری زآن سه تن یار****نه با اهل سقیفه دارمی کار
مسلمانم مسلمان غدیرم**** امیرالمومنین باشد امیرم
بود خاک در او آبرویم****غلام یازده فرزند اویم
دلم از خردسالی با علی بود****سخن ناگفته ذکرم یا علی بود
چو از اول گلم را میسرشتند****بر آن گِل نام مولا را نوشتند
ولای مرتضی بودوگِل من****علی بود وعلی بود دل من
سرم بر هرقدم خاک رهش باد****که مادر یا علی گفت مرا زاد
سروپای وجودم با علی بود****خروشم بانگ یا مولا علی بود
لب خاموشم از مولا علی گفت****موذن هم به گوشم یا علی گفت
به عشق مادر از آن رو اسیرم****که با اشک ولایت داد شیرم
مرا اندر غدیر عشق زادند****سرشک شوق وشیرعشق دادند
سرشک و شیر با خونم عجین شد****تولای امیرالمــــــــومنین شد
به مناسبت میلاد بهانه هستی مظهر خداپرستی
امام علی (ع)