کلماتم را درون بطری خالی افکارم میچکانم، خلقت، هبوت، آدم، زمین،سرگردانی، جستجو ... کمی تکان میدهم، سرم مملو از اصل خلأ است و چشمانم خیره بر گذر عمر، گاه گم میشوم در اوج یک کلمه و گاه نمیفهمم که چه میگوید هجوم لشکریان کلمه در بطری خالی افکارم، مدتی است چرخ میخورم بر این گذر.
حال چشمانم خیره بر انگشتان تا بلغزد بر روی مأنوس همیشگی و زبانم که به عادت اسطورهای خود ناگزیر از حرکتی ممتد با خود زمزمه میکند:
کافیست حرفهای بیهوده
کلمات رنگ و رو رفته
حجم گوشتی تپنده
مدتهاست که آرمیده
از آن جوشش کودکانه
به چه میاندیشیده؟
افکار بالا رونده؟
یا پیچشهای در هم تنیده؟
ای چرخها که در زیر گاریان
در انتظار پوئیدن و کاوشید!
این خسته باز ایستاده
دستی ببایدش بر زانوان نهد
بانگی ببایدش با عشق سر دهد
یه یا علی و بعد
از مولا مدد
بازگشت به خانه ای کز مهر نهاده شد
این خانه را خدا پایندهاش بدار
در وقت زندگی یا مردنم خدا.
هر کس تو را به خاطر آنچه نداری تحسین کند هر چه داری را از تو میگیرد
خداوند سایه انسان است.همان گونه که سایه حرکات بدن را تکرار می کند،خداوند حرکات روح را تکرار می کند.
بدین شیوه،همواره رابطه ای میان آنچه می کنیم و آنچه در برابر دریافت می کنیم،وجود دارد.اگر سخاوتمند باشیم،سایه خداوند کارهایی را که در جهت سود هم نوع خود کرده ایم،تکرار می کند.اگر سنگدل باشیم،سنگدلی ما در طرح سرنوشت ما باز تابیده می شود و به سوی ما باز می گردد.
باید خود را به حرکات هماهنگ متمرکز سازیم،تا سایه ای که در جهان روحانی فرافکنده ایم،همواره آیتی از ستایش پروردگار باشد.
"پائولو کوئیلو"
خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان!
اما به قدر فهم تو کوچک میشود!
و به قدر نیاز تو فرود می آید!
و به قدر آرزوی تو گسترده میشود!
و به قدر ایمان تو کار گشا میشود...!
یتیمان را پدر میشود و مادر...
محتاجان برادری را برادر میشود...
عقیمان را طفل میشود!
نا امیدان را امید میشود!
گمگشتگان را راه میشود!
در تاریکی ماندگان را نور میشود...
رزمندگان را شمشیر میشود!
پیران را عصا میشود!
محتاجان به عشق را عشق میشود...!!!
خداوند همه چیز میشود...همه کس را...!
به شرط اعتقاد...
به شرط پاکی دل...
به شرط طهارت روح...
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس...!!!
بشوئید قلب هایتان را از احساس ناروا
و مغز هایتان را از هر اندیشه ی خلاف!
و زبان هایتان را از گفتار نا پاک...!
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار!
و بپرهیزید از ناجوانمردی ها،نا راستی ها،نا مردمی ها....!
چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه
بر سفره ی شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند!
در دکان شما کفه ی ترازویتان را میزان می کند!
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند...
مگر از زندگی چه می خواهید که در خدائی خدا یافت نمیشود؟!؟!؟
<<ملاصدرا>>
دستانم بوی گل میداد متهمم کردن به چیدن گل فکر نکردن که شاید گلی کاشته باشم.
هوالمحبوب
الهی،ای بر پا از اراده ات آسمان ها، ای گسترده اننده زمین ها، ای خرم کننده بستان ها،ای
نقاش گلشن ها، ای کامل کننده نقصان ها.
الهی،ای آشکار کننده پنهان ها، ای آرایشگر گلستان ها،ای بوجود آورنده رنگ ها،ای چهره
نگار صورت ها.
یا خبیر
الهی،ای بیرون کننده منکران از میدان ها،ای بخشنده جان ها.
الهی،ای درمان کننده دردها، ای شوینده گناه از
روان ها،ای علاج نسیان ها، ای حاکم آشکار و نهان ها، ای نازل کنننده واقعیت ها.
یا مدبر
الهی،ای حرکت دهنده بادها، ای ریزنده باران ها، ای وجودم برای تو.
الهی،ای به هر دردی دوا، ای یادت شفا، ای به قلبم ضیا،ای اجابت کننده دعا، ای هستی را از
توصفا، ای مرا تکیه گاه و امید و رجا.
یا دلیل متحیرین
گنجشک و خدا
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچنگفت.فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و
خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:”می آید،من تنها گوشی هستم که غصه هایش را
می شنوم و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود
نگه می دارم.“
سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن
گشود:
با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت لانه ای کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام.تو
همان را هم از من گرفتی این طوفان بی موقع چهبود؟چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیارا
گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد و فرشتگان همه سر به زمین انداختند.
خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی,باد را
گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشک خیره در خدایی خدا ماند بود.
یارحیم
الهی،ای برطرف کننده رنج ها، ای حبیب قلب بی ریا،ای بخشنده گناه و خطا، ای وزنده بادصبا.
الهی،ای فرستنده انبیا ای گنج اولیا، ای عشقت کیمیا.
یاسبحان
الهی،ای زهر عیب و نقصی جدا،ای رحم کننده بر پیر و برنا، بمن رحمت و لطف آر به روز جزا.
الهی،شب تاریک باطنم را به اشراق جمالت منور
فرما، برای قلبم روزی معنوی مقرر فرما، از خشنودیت خبر فرما، وجودم را برای همگان با اثر
فرما.
یا قادر
الهی،عبادتم را بهتر فرما،نیتم را برتر فرما، دلم را
چون قمر منور فرما، این بنده ات را منبع خیر و بی شر فرما، چراغ وجودم را معدن عرفان و کرامت
فرما،فراقم را به وصال مبدل فرما.
هُوَ المُصَور
الهی،به این بنده ی درگاهت از خزانه رحمتتمرحمت فرما،ای مبدا،ای رحمت بی انتها،
ای حقیقت بقا، ای همه موجودات عظمت در فنا.
الهی،با یاد تو شادم و بدون یاد تو هیچ و پوچی ندارم،با تو همه کس هستم و بی تو هیچ
کس.
یا الله
سلام به خدایم که خیلی دوستش میدارم
خدایا نیازم را به تو هر لحظه احساس می کنم و من تنها تو را دارم که سر روی شانه هایت می گذارم و تو دستهای مهربانت را به روی سرم می کشی تا دردهایم فراموش شود و با من سخن می گویی تا گوشهایم بهترین آوای صدا را در طول عمر خود درک کنند هنگامی که خسته می شوم از این دنیای بی عدالتی تو به من با آغوشت پناهم می دهی و چه پناهگاه امنی خدایا اشکهایم طاقت ماندن ندارند و هر دانه آنها به شوق دیدار تو ریخته می شوند ای خدای عزیزم کمکم کن که تنها تو قادری و من تنها از تو یاری می خواهم و تنها تو را آنجور که دوست داری می پرستم خدایا به تو پناه می برم و تو نیز پناهم بخش.خدایا خیلی دوستت دارم و می بوسمت...
دیشب بازم دلم گرفت..
دلم برای تنهاییم گرفت که به اندازه ی رهگذری با کوله باری خالی از عشق و اندوه که در مسیری دور و راهی دورتر روی برگهای خشک پاییز قدم می زاره و خش خش برگها در نظرش زیباترین آوای عالمه...
نه؛نمی خواهم شعار بدهم که چرا انسانیت مرد؟چرا محبت زیر خاک مدفون شد؟و چرا عشق ها همه شده شعار؟فقط می خوام بپرسم:درد؛کدوم احساس آدمی رو بر می انگیزه؟
همون شب دلم گرفت،دلم برای همه آدم هایی گرفت که کور شدن،کر شدن،لال شدن یا اینکه نه!فقط می خوان کور باشن،کر باشن،لال باشن!دلم برای آدمهایی گرفت که همه چیزشون مادی شده،دوستیهاشون مادی،دشمنیهاشون مادی،عشقهاشون مادی و حتی مرگ هاشونم مادی....
دلم برای همه آدمهایی گرفت که در مقابل عزیزترین عزیزاشون هم جمله ی ((دوستت دارم)) رو با اکراه بیان می کنن.
همون شب دلم برای سهراب گرفت...
که چه معصومانه و پر درد گفته بود:
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...
انگار اونم فهمیده بود که دیگه نمی شه به شب و سپیدار سلام کرد و بعد عاشق شد...دلم برای کاج بلند توی حیاط گرفت که محکوم بود یک عمر بادهای سخت و کلاغهایی رو که گاه معصومانه و گاه شرور شاخه هاشو آزار می دادن تحمل کنه و تنها سر خم کنه و کار دیگه ای از دستش بر نیاد،حتی دلم برای آسمون هم گرفت که دیگه رمقی برای گریستن هم نداشت...
نشانی
من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم: درعصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو! کلبه ی غریبی ام را پیدا کن، کناربیدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهای رنگی ام! درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را کنار بزن! مرا می یابی!! (به یاد ارزوهایم سکوتی می کنم بالاتر از فریاد...)
مفهوم شهید در اندیشه شریعتی
نوع فهم دکتر شریعتی از مفهوم عالی شهید، برداشتی خالص، عمیق و ناب از فرهنگ اصیل اسلامی است. وی در تعریف کلمه "شهید" میگوید: "شهید در لغت، به معنای حاضر، ناظر، به معنای گواه و گواهیدهنده و خبردهنده راستین و امین و هم چنین به معنی آگاه و نیز به معنی محسوس و مشهود ، کسی که همه چشمها به اوست و بالاخره به معنی نمونه، الگو و سرمشق است."
"شهید" زنده، جاوید، حماسه ساز، عارف، آگاه، انتخاب گر و روزی خوار نعمالهی است و این اصیلترین دریافت از متون و فرهنگ اسلامی به شمار میرود ، چنانچه قرآن کریم نیز بدان اشاره میکند.
دکتر شریعتی در جای دیگر مینویسد: "شهید، قلب تاریخ است هم چنان که قلب به رگهای خشک اندام، خون، حیات و زندگی میدهد، جامعهای که رو به مردن میرود، جامعهای که فرزندانش ایمان خویش را به خویش، از دست دادهاند و جامعهای که به مرگ تدریجی گرفتار است، جامعهای که تسلیم را تمکین کرده است، جامعهای که احساس مسئولیت را از یاد برده است و جامعهای که اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است و تاریخی که از حیات و جنبش و حرکت و زایش بازمانده است.
شهید همچون قلبی، به اندامهای خشک مرده بیرمق این جامعه، خون خویش را میرساند و بزرگترین معجزه شهادتش این است که به یک نسل، ایمان جدید به خویشتن را میبخشد."
* مفهوم شهادت در اندیشه شریعتی
شهادت، برندهترین سلاحی است که هیچ دشمنی را یارای مقاومت در برابر آن نیست. مرحوم شریعتی در اینباره مینویسد:"یکی از بهترین و حیات بخشترین سرمایههایی که در تاریخ تشیع وجود دارد، شهادت است."
"در فرهنگ ما شهادت، مرگی نیست که دشمن ما بر مجاهد تحمیل کند. از نظر شریعتی "شهادت" مرگ دلخواهی است که مجاهد با همه آگاهی و همه منطق و شعور و بیداری و بینایی خویش، آن را انتخاب میکند.
شهادت، در یک کلمه برخلاف تاریخهای دیگر که حادثهای، درگیری و مرگ تحمیل شده بر قهرمان و در نهایت یک تراژدی است،در فرهنگ ما، یک درجه است، وسیله نیست، خود هدف است، اصالت است، خود یک تکامل، یک علو است، خود یک مسئولیت بزرگ است، خود یک راه نیم بر به طرف صعود به قله معراج بشریت است و یک فرهنگ است."
یک نفر دنبال خدا میگشت، شنیده بود که خدا آن بالاهاست؛ پس هر شب از پله های آسمان بالا میرفت، ابرها را کنار میزد، چادر شب را می تکاند، ماه را بو میکرد و ستاره ها را زیرورو.
او میگفت: خدا یه جایی همین جاهاست و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش، که کسی بر آن تکیه زده باشد. او همۀ آسمان را گشت، اما نه تختی بود و نه کسی، نه ردپایی بود و نه نشانه ای میان ستاره ها؛ از آسمان دست کشید، از جستجوی آن آبی بیکران.
آن وقت بود که نگاهش به زمین زیر پایش افتاد، زمین پهناور بود و عمیق پس فکر کرد، شاید خدا آنجاست. زمین را کند، ذره ذره و لایه لایه، هر روز بیشتر از پیش پایین می رفت، خاک سرد بود و تاریک، و نهایت آن جز سیاهی چیز دیگه ای نبود،نه پایین بود و نه درآسمان. خدا را پیدا نکرد، اما هنوز کوهها، دریا ها و دشتها را نگشته بود، پس شروع به گشتن کرد؛
پشت کوه ها و قعر دریا ها را، وجب به وجب دشت و کویر را، میان قلوه سنگ ها، تک به تک قطره های آب را، اما خبری از خدا نبود، او از جستجو ناامید شد.
ناگهان نسیمی وزیدن گرفت، شاید نسیم فرشته ای بود، که به او گفت: خسته نباشید که خستگی مرگ است، هنوز وسیعترین و زیباترین سرزمین را نگشته ای، سرزمین گمشده ای که نشانی اش را روی هیچ نقشه ای نیافته ای؛نسیم دور او گشت و گفت: اینجا که نامش تویی؛ و او تازه خودش را در سرزمین گمشده دید.
نسیم دریچۀ کوچکی را گشود، راه ورود تنها همین بود؛ و او پا بردلش نهاد و وارد شد، آری خدا آنجا بود و برعرش تکیه زده بود؛
او تازه دانست عرشی که در پی اش بوده همین جاست، خانۀ دل.
او فهمید در چشمانش خدا هست، در آسمان نیلی، در دشتهای وسیع، در دریاهای مواج، در ستاره های چشمک زن، همه جا و همیشه خدا با ماست........
پروردگارا ! به عزت و جلالت سوگند، اگر از درم برانی، این آستانه را ترک نخواهم کرد و دست از تملقت برنخواهم داشت چرا که وجود و کرمت را بسیار دیده ام! حتی اگر مرا در غل و زنجیر افکنی و رحمتت را از من دریغ نمایی و آن گاه فرمان دهی به آتشم دراندازند و میان من و بندگانت جدایی افکنی، هر گز از تو قطع امید نخواهم کرد!
این سوی دشت
این سوی دشت گویا همه چیز مرده بود...
ترسی تلخ همنوا با وزش باد های سوزان در گوشم زمزمه می کرد:
"این جا اخر دنیاست"
قامت شکسته ام زیر شقاوت خورشید تازیانه می خوردو نفسهایم به کندی بر بیکره ی قهوه ای ثانیه ها جاری می شد
شاید باد راست می گفت که این جا اخر دنیاست...
غرق در افکاری خاکستری چشمانم به تک درختی افتاد که بوستینی از برگ های زرد و نارنجی قامت خمیده اش را از بی مهری خورشید بناه می داد...
نزدیکش شدم با صدایی نم زده از اشک زیر لب ترانه ای غمگین زمزمه می کرد
صدایش تارو بودم را به احتزاز در می اورد...
برسیدم:ته دشت کجاست؟
چشمان بی رمقش را که به سوی اسمان بود بر گرداند و در چشمانم خیره کرد...
سکوت.......
_صدایم را می شنوی؟ چگونه به ته دشت برسم؟
نگاهش را از من گرفت و با صدایی بی رنگ گفت:
تو نیز به ان ضیافت دعوت شده ای؟
(قلبم لرزید نگاهم تر شد)
_صدایی مرا فرا می خواند
می گوید ته دشت ضیافتی بر باست می گوید ان سو کسی در انتظار من است...
راه ته دشت کجاست؟
درخت:راه ته دشت را نمی دانم برو گر به درستی دعوت شده باشی ان را می یابی
_ تو نیز با من بیا میگویند او مهربان و بخشنده ست...
درخت:من اسیر این خاکم
بای سفر ندارم...
اعجاز عددی و ریاضی کلمه مسیح در قرآن:
گفتم : دلم میخاد حسینی باشم ، باید چیکار کنم؟ گفت: راه داره
گفتم: چه راهی ؟؟؟... اشک ریختن ؟ سینه زدن ؟ زنجیر زدن ؟ زیارت عاشورا خوندن ؟
هیئت رفتن ؟ سیاه پوشیدن ؟ یا....
گفت : همه اینا هست ولی ....
گفتم: ولی چی ؟
گفت : اگه بدونی حسین واسه چی شهید شد اونوقت میفهمی چطوری حسینی بشی
گفتم : خب
..... گفت : حق
گفتم: فقط همین
گفت : امام برای احیای حق از جان گذشت این یعنی حق، ارزش از جان گذشتن رو هم داره
و اما فرمول حسینی شدن :حق رو مراعات کن و ضایع نکن ۱.حق خودت ۲.حق خدا ۳.حق خلق خدا رو
اوقت میبینی که حسینی شدی ومیبینی که از اینکه هرجا حقی ضایع شده
خود بخود دلت آتیش میگیره عزادار وسیاه پوش میشه و اشک به چشات میاد و......
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد،
گلویم سوتکی باشد،بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم گرم و چموش خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد،
بدین سان بشکند در من،
سکوت مرگبارم را.........
«دکتر علی شریعتی»