کلماتم را درون بطری خالی افکارم میچکانم، خلقت، هبوت، آدم، زمین،سرگردانی، جستجو ... کمی تکان میدهم، سرم مملو از اصل خلأ است و چشمانم خیره بر گذر عمر، گاه گم میشوم در اوج یک کلمه و گاه نمیفهمم که چه میگوید هجوم لشکریان کلمه در بطری خالی افکارم، مدتی است چرخ میخورم بر این گذر.
حال چشمانم خیره بر انگشتان تا بلغزد بر روی مأنوس همیشگی و زبانم که به عادت اسطورهای خود ناگزیر از حرکتی ممتد با خود زمزمه میکند:
کافیست حرفهای بیهوده
کلمات رنگ و رو رفته
حجم گوشتی تپنده
مدتهاست که آرمیده
از آن جوشش کودکانه
به چه میاندیشیده؟
افکار بالا رونده؟
یا پیچشهای در هم تنیده؟
ای چرخها که در زیر گاریان
در انتظار پوئیدن و کاوشید!
این خسته باز ایستاده
دستی ببایدش بر زانوان نهد
بانگی ببایدش با عشق سر دهد
یه یا علی و بعد
از مولا مدد
بازگشت به خانه ای کز مهر نهاده شد
این خانه را خدا پایندهاش بدار
در وقت زندگی یا مردنم خدا.
هر کس تو را به خاطر آنچه نداری تحسین کند هر چه داری را از تو میگیرد