این سوی دشت...

پروردگارا ! به عزت و جلالت سوگند، اگر از درم برانی، این آستانه را ترک نخواهم کرد و دست از تملقت برنخواهم داشت چرا که وجود و کرمت را بسیار دیده ام! حتی اگر مرا در غل و زنجیر افکنی و رحمتت را از من دریغ نمایی و آن گاه فرمان دهی به آتشم دراندازند و میان من و بندگانت جدایی افکنی، هر گز از تو قطع امید نخواهم کرد! 

 

این سوی دشت 

این سوی دشت گویا همه چیز مرده بود...
ترسی تلخ همنوا با وزش باد های سوزان در گوشم زمزمه می کرد:
"این جا اخر دنیاست"
قامت شکسته ام زیر شقاوت خورشید تازیانه می خوردو نفسهایم به کندی بر بیکره ی قهوه ای ثانیه ها جاری می شد
شاید باد راست می گفت که این جا اخر دنیاست...
غرق در افکاری خاکستری چشمانم به تک درختی افتاد که بوستینی از برگ های زرد و نارنجی قامت خمیده اش را از بی مهری خورشید بناه می داد...
نزدیکش شدم با صدایی نم زده از اشک زیر لب ترانه ای غمگین زمزمه می کرد
صدایش تارو بودم را به احتزاز در می اورد...
برسیدم:ته دشت کجاست؟
چشمان بی رمقش را که به سوی اسمان بود بر گرداند و در چشمانم خیره کرد...
سکوت.......
_صدایم را می شنوی؟ چگونه به ته دشت برسم؟
نگاهش را از من گرفت و با صدایی بی رنگ گفت:
تو نیز به ان ضیافت دعوت شده ای؟
(قلبم لرزید نگاهم تر شد)
_صدایی مرا فرا می خواند
می گوید ته دشت ضیافتی بر باست می گوید ان سو کسی در انتظار من است...
راه ته دشت کجاست؟
درخت:راه ته دشت را نمی دانم برو گر به درستی دعوت شده باشی ان را می یابی
_ تو نیز با من بیا میگویند او مهربان و بخشنده ست...
درخت:من اسیر این خاکم
بای سفر ندارم...

سرش را به زیر انداخت بی صدا اشک می ریخت.
ارام گفت:او خود مرا وعده داده که به دیدارم می اید...
حلقه ی اشک از دیدگانم برده گرفت
دیگر نمی توانستم چشمان نجیبش را ببینم
زیر لب گفتم: به امید دیدار...
راه را از سر گرفتم
صدای لرزان از بغضش را می شنیدم که می گفت:
گر به ان ضیافت راه بردی به یاد من هم جام لب تشنه را جرعه ای از ان (می) تر کن...
به سمتش باز گشم
اشک هایم با اشک هایش امیخته شد
لبخند بی رنگی زد همان توشه ی راهم شد
به راه افتادم...
***
خورشید سوزان
شلاق های باد بی امان
و من بی بناه...
گویا زمان هم گمشده بود
پاهای تاول زده ام را به سختی به روی تخته سنگها می کشیدم به امید رسیدن به ته دشت...
قلبم بی تاب بود و پاهایم بی توان
تشنگی همراه با لبانم باران را تمنا میکرد
ولی کجا باران....
از دل فریاد کردم:
اخر تو کجایی؟
چگونه باید به تو رسید؟
این بود ان ضیافت بی مانند...
مرا از بهر چه فریاد کردی؟
به زمین افتادم
بنجه در بنجه ی خاک افکندم
چشمانم لبالب از اشک
به بغضی تلخ گفتم:
گر قصد جان داری رخ بنما و جان بستان...
***
صدایی شنیدم گویا صدای امواج دریا بود
چه می دیدم...
کمی دور تر از من ابی نیلگون سراب چشمانم را نوازش می داد
با ناتوانی تن خسته ام را به سمتش کشیدم
ان چه می دیدم حقیقت داشت
به هر سو که نظر می کردم اب بود و اب...
با خود گفتم شاید اخر دشت همین جاست
بس او کجاست؟
ناامید و خسته کوزه ام از اب پر کردم و باز گشتم
به محلی نزدیک می شدم که برای اولین بار درخت را ان جا دیده بودم
وای بر من... ان چه می دیدم در باورم نمی گنجید...
درخت خسته و نیمه جان بر زمین افتاده بود
نزدیکش شدم
کوزه ی اب در دستم بر زمین زانو زدم
اشکهایم بی دریغ بر گونه هایم بوسه می زد...
گریان پرسیدم: چه کسی تو را به این روز در اورده؟
لبخند زیبایی زد با نفسهایی بریده بریده گفت:
سر انجام او به دیدارم امد...
_چگونه؟...
درخت: روح سبزش را در طوفانی سهمگین دیدم
طوفانی که در جانم فریاد میکرد
از غرور خالی خواهی شد خالی خواهی شد...
اری من شکستم
برای دیدار او شکستم...
در لحظه ی شکستن او از برابر دیدگانم گذشت و من غزل رستگاری را در خود زمزمه کردم...
و من...
به پهنای صورت اشک می ریختم
با هق هقی تلخ گفتم: من تا ته دشت رفتم سرابی دیدم و از ان برایت اب اوردم مگر تشنه ی اب نیستی؟ بر خیز برایت اب اورده ام...
لبخندی گرم امیخته با لرزش بغضی سرد بر لبانش نقش بست و ارام زمزمه کرد:
تو نیز او را دیدی
تو ان ضیافت را دیدی...
نزدیک بیا و قطره ای از ان اب را به من بده
نزدیکش شدم
جرعه ای از ان اب را در گلوی خشکش ریختم
نفسهایش به شمارش افتاد و با صدایی ضعیف گفت:
(می ) هم نوشیدم به راستی که ضیافت کامل شد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد