رویا....

دیشب رؤیایی داشتم:

خواب دیدم بر روی شن­ها راه می­روم

با خودِ خداوند

و بر روی پردۀ شب

تمام زندگیم را، مانند فیلمی دیدم !

همانطور که به گذشته­ام نگاه می­کردم

دو رد پا بر روی پرده ظاهر شد !

یکی مال من و دیگری از آنِ خداوند !

راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص­یافته خاتمه یافت .

آنگاه ایستادم و به عقب نگاه کردم ؛

در بعضی جاها فقط یک ردِپا وجود داشت .........

اتفاقاً آن روزها مطابق با سخت­ترین روزهای زندگیم بود

روزهایی با بزرگترین رنجها و ترسها و تردیدهاو .......

آنگاه از خدا پرسیدم:

خداوندا ! تو به من گفته بودی که در تمام روزهای زندگی با من خواهی بود

و من پذیرفتم که با تو زندگی کنم !

خواهش می­کنم به من بگو چرا در آن روزها مرا تنها گذاشتی ؟  

خداوند پاسخ داد:                         

 

فرزندم

تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بود

من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت

حتی برای لحظه­ای !

و من چنین نکردم

هنگامی که آن روزها یک ردِّپا بر روی شن­ها دیدی

این من بودم که تو را بر دوش کشیده بودم ! 

 

زندگی

هر لحظه و ساعت زندگی در حال تغییر است 

زندگی گاهی سایه و گاهی آفتاب است
 پس هر لحظه تا جایی که میتوانی زندگی کن 

چون لحظه ای که وجود دارد شاید فردا نباشد
کسی که تو را از صمیم قلب بخواهد
به سختی در دنیا پیدا میشود
پس چنین انسانی اگر جایی هست
فقط اوست که از همه بهتر است
پس تو آن دست را بگیر
چون آن مهربان شاید فردا نباشد
پس هر لحظه تا میتوانی زندگی کن
چون لحظه ای که وجود دارد شاید فردا نباشد
برای استفاده از سایه ی پلکهای تو
اگر کسی نزدیک تو آمد
اگر صد هزار بار هم مواظب قلب دیوانه ی خود باشی
باز هم قلب تو به تپش در خواهد آمد
ولی فکر کن این لحظه ای که هست
داستان آن شاید فردا نباشد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد