دوغ دروغی

تو این دوره زمونه هر کی با یه چیزی حال میکنه...

ازش که می پرسم میگه حافظ...چای تو قوری لعابی...زیر لحاف کرسی...

بهش میگم یه شعر از حافظ بخون...

انگار میخواد استخاره بگیره...

با هزار زحمت عینک ذره بینیشو رودماغش تنظیم میکنه...

چار پنج تا به به میکنه...

به اینجاش که میرسه:تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز...

بهش میگم حائل یعنی چی ...

میگه چاییتو بخور...به به عجب شعری بود...

و من دلم به حال حافظ می سوزه...به حال او بیشتر...

اون یکی میگه من متال گوش میکنم...

عاشق فیلمای جان کری ام...

حالمم از دوغ بهم میخوره...

بهش میگم منظورت جیم کریه دیگه؟...

اصرار در اصرار که نه بابا جیم کری یکی دیگه است...

میگفت تو ان بی ای توپ میزنه...

دیگه ازش نپرسیدم متالیکا رو میشناسی؟

یهو دلم هوای دوغ کرد...

کناریش رو به زور به حرف کشیدم...

سه کلمه بیشتر نگفت...

قهوه تلخ...تماشای برف از پشت پنجره...سومیشو آهسته دم گوشم گفت...

تایتانیکش غرق شده بود...

هر سه تاشون میخواستن حال کنن...ولی راهشو نمی دونستن...

شاید کسی نبوده بهشون بگه با خدا هم میشه حال کرد...

کاش یکی بهشون میگفت این رو هم تجربه کنن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد