سلام به خدایی که خیلی دوستش میدارم....

سلام به خدایم که خیلی دوستش میدارم 

خدایا نیازم را به تو هر لحظه احساس می کنم و من تنها تو را دارم که سر روی شانه هایت می گذارم و تو دستهای مهربانت را به روی سرم می کشی تا دردهایم فراموش شود و با من سخن می گویی تا گوشهایم بهترین آوای صدا را در طول عمر خود درک کنند هنگامی که خسته می شوم از این دنیای بی عدالتی تو به من با آغوشت پناهم می دهی و چه پناهگاه امنی خدایا اشکهایم طاقت ماندن ندارند و هر دانه آنها به شوق دیدار تو ریخته می شوند ای خدای عزیزم کمکم کن که تنها تو قادری و من تنها از تو یاری می خواهم و تنها تو را آنجور که دوست داری می پرستم خدایا به تو پناه می برم و تو نیز پناهم بخش.خدایا خیلی دوستت دارم و می بوسمت...

 

 دیشب بازم دلم گرفت.. 

دلم برای تنهاییم گرفت که به اندازه ی رهگذری با کوله باری خالی از عشق و اندوه که در مسیری دور و راهی دورتر روی برگهای خشک پاییز قدم می زاره و خش خش برگها در نظرش زیباترین آوای عالمه...

نه؛نمی خواهم شعار بدهم که چرا انسانیت مرد؟چرا محبت زیر خاک مدفون شد؟و چرا عشق ها همه شده شعار؟فقط می خوام بپرسم:درد؛کدوم احساس آدمی رو بر می انگیزه؟

همون شب دلم گرفت،دلم برای همه آدم هایی گرفت که کور شدن،کر شدن،لال شدن یا اینکه نه!فقط می خوان کور باشن،کر باشن،لال باشن!دلم برای آدمهایی گرفت که همه چیزشون مادی شده،دوستیهاشون مادی،دشمنیهاشون مادی،عشقهاشون مادی و حتی مرگ هاشونم مادی....

دلم برای همه آدمهایی گرفت که در مقابل عزیزترین عزیزاشون هم جمله ی ((دوستت دارم)) رو با اکراه بیان می کنن.

همون شب دلم برای سهراب گرفت...

که چه معصومانه و پر درد گفته بود:

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...

انگار اونم فهمیده بود که دیگه نمی شه به شب و سپیدار سلام کرد و بعد عاشق شد...دلم برای کاج بلند توی حیاط گرفت که محکوم بود یک عمر بادهای سخت و کلاغهایی رو که گاه معصومانه و گاه شرور شاخه هاشو آزار می دادن تحمل کنه و تنها سر خم کنه و کار دیگه ای از دستش بر نیاد،حتی دلم برای آسمون هم گرفت که دیگه رمقی برای گریستن هم نداشت... 

  

نشانی 

من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم: درعصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو! کلبه ی غریبی ام را پیدا کن، کناربیدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهای رنگی ام! درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را کنار بزن! مرا می یابی!! (به یاد ارزوهایم سکوتی می کنم بالاتر از فریاد...) 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد