شهید احمد رضا احدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران
تولد: آبان ماه 1345 - اهواز
شهادت: 12 اسفند ماه 1365
در درگیری با کمینهای دشمن بعثی
پس از 15 روز که پیکر خونینش میهمان آفتاب بود باز گردانیده و در
آرامگاه عاشورای ملایر به آغوش خاک سپرده شد.
وصیت نامه : احمد رضا احدی
بسم ا... الرحمن الرحیم
فقط:
((نگذارید حرف امام به زمین بماند همین))
حدود یکماه روزه قرض دارم آن را برایم بگیرید و برایم
از همگی حلالی بخواهید
والسلام
کوچکترین سرباز امام زمان (عج)
احمد رضا احدی
منبع : کتاب حرمان هور
ع_____________ش____________ق
تا آخرش رو بخون چیزی رو از دست نمی دی ...
قصه قصه حب است . وقتی تمام زندگی انسان تمام افکار یک انسان بعد از خدا یک دوست باشد و آن هم دوستی همسنگ تو ،
قصه قصه فرهاد نیست ، افسانه مجنون نیست .
قصه لرزیدن قلبی و چکیدن اشکی است .
قصه ، قصه غریبی ست با یک آشنا ، میان این همه غریبه ها .
این دوستی مثل دوستی خیلی های دیگر نیست که با هر بادی بر باد رود ؛ دوستی ریایی و تظاهر نیست ؛
دوستی برای دنیا هم نیست ، دوستی برای خداست .
وقتی تمام برخورد ها و آمد و رفت ها برایت دوستی نسازند و همه را غریبه پنداری و آنگاه آنقدر محجوب و افتاده باشی و تشنه یک دوست که او را بیابی و برایش همه درد هایت را بگویی .
با لاخره خدا این یکی را آنطور که خودش می خواهد ، برایت مهیا می کند .
وقتی کنار این نوجوان هستی از قلبش آگاه نیستی . ولی گاهی چشمان اشک الود او هوشیارت می کند ، دستانت را می لرزاند . با تمامی وجود دوست داری که بتوانی برایش کاری کنی ؛
با این حال وقتی که او رفت ، برجایی نوشته بود : اگر علی را یک بار دیگر ببینم ، هرگز از او جدا نخواهم شد .
این جمله آتشت زد ؛ سوزاندت . از این جمله توانستی تمام قلبش را بخوانی ؛ تمام غم هایش را ، تمام زندگیش را ؛ چون سفره دل او پاک بود و پاک .
این بریده کلام که حاصل تکان های بی جای دست توست ، وقتی باورت می شود که دردمند باشی .
باید لحظه ای از غم جدا نباشی .
آخر بی غم ها آرام نیستند .
زندگی بی غم زندگی مردگان است . چه خوب گفته است که ارزش هر شخصی به اندازه درد و رنجی است که او در طی این چند روز دنیا می کشد .
وقتی قلبت سرشار از محبت می شود ، وقتی وجودت یکپارچه شوق می شود ، وقتی سر تا پایت انتظار می شود . وقتی که شور در تمامی رگهای وجودت می دود و انگاه که خود را می نگری ، اب می شوی و می فهمی که دنیا جای ناکامی است .
گفته بودی که خیلی از کارها خیلی از حوادث از دست اراده انسان خارج است .
پس اگر زمانی به یکی از کارها احتیاجت شد باید چه کرد ؟
باید آن را نخواست ؟
یا اینکه از طلب آن باز ماند ؟
اگر مثل امروز قلبت سر شار از شور او باشد ولی او از دست اراده ات خارج ، آیا باید آن را رها کنی ؟
تمام وجودت عقده می شود چون با تمامی وجود طالب آنی
امروز خدا را شکر کن ؛ باز هم بیشتر
حوادثی هست که یک باره وجودت را اتش می زند ؛ پیکره ات را متلاشی می کند ؛ پرواز عقابی است به لانه گنجشکی ...
مانده ای مات و مبهوت ؛ گنگ تر از هر زمانی . از این خاطرات ؛ بمان به این حیرانی
تابستان 63 بود . همگی در مقر تیپ ، واقع در یکی از اردوگاههای جنوب مستقر بودند ، در میان بچه ها ، دوست داشتی که همیشه با او باشی . تو اورا می شناختی و او هم تورا .
ولی هیچ یک رویتان نمی آدمد پیش قدم باشید و با هم صحبت کنید .
چند روزی گذشت ، بچه ها را تقسیم کردند و تیپ به جبهه های غرب رفت .
میمک بود و هوای نه چندان گرمش .
عملیات میمک شروع شده بود .
دوباره در این مقر همان پسرک را دیدی . ولی باز هم حجابی حایل بود که رابطه ای میانتان باشد .
گویی این کارها احتیاج به زمان داشت . در هر حال دور از هر انتظاری ، عملیات میمک به اتمام رسیده و تمامی بچه هایی که در تیپ بودند تسویه کردند و رفتند .
تو دیگر او را ندیدی . حسرت دیدار با او در وجودت نفوذ می کرد ، دیگر قطع امید کرده بودی که بتوانی او را ببینی ، افسوس جانکاه سراسر وجودت را فرا گرفته بود و نمی دانستی آخر چرا وقایع این گونه رقم می خورد ؟
مدتی گذشت . تابستان 64 بود . دوباره با عده ای از بچه ها در اعزام نیروی مرکز استان منتظر بودید و تو دوباره ناگهان همان پسرک را که از همه بیشتر دوستش می داشتی دیدی یکباره رنگت پرید . قلبت تپید . دستهات لرزید . حرفت نمی آمد . می خواستی خودت را به او نشان بدهی و سلامی کنی . ولی رویت نمی شد . در همین اثنا بود بود که ناگهان شعاع دید چشمانتان در یک خط افتاد .
این بار تپش قلب ها بیشتر شد .
ناگهان سلامی ، ناشی از مدتها آشنایی . بی صدا ، جواب سلام را دادی و لبخندی چند .
دوباره راهت را کج کردی ؛ گویی نمی توانستی پیش او بروی لحظه بعد ، لحظه تقسیم بچه ها بود . آنان را به یک جبهه و شما را هم به جبهه دیگر بردند و دوباره افسوس بود که در رگهایت می دوید .
مدتی گذشت . کردستان بود و بچه های ضربت ، مست مست ، شادان بودند .
در این چند روز تو فقط به فکر او بودی . گویی زندگی تو تمام ، تکرار این وقایع است .
مانده ای گیج و گنگ .
دوست داشتی با کسی حرف بزنی
بمان به این حیرت !
حیران از این تقدیر الهی . این چند روز خیلی سخت گذشت ؛ از چیزی که طالب آنی ولی از دست اراده ات خارج . اما می دانستی برای هر گرهی راهی است ...
غروب شد نماز جماعت مغرب می خواست شروع شود ، وضو گرفتی و رفتی با دلی محرزون در مسجد که سنگری بود . نشستی . غمگین و ملول تر از هر کسی در خود فرو رفتی . ناگهان بی آنکه جایی را ببینی وجود پاکی را در کنار خود احساس کردی .
تو جایی را نمی دید ولی نمی دانی چرا قلبت تند تند می زد . آرام سرت را بلند کردی و برگرداندی .
باز هم او را دیدی . نمی دانستی چه طور به اینجا آمده است ، چون آنان را به جبهه ای دیگر برده بودند .
نماز که تمام شد . از مسجد بیرون آمدی و به او سلام دادی و او همان سلام همیشگی را .
چشمانتان فقط با همدیگر ملاقات داشت .
دوست داشتی همیشه با او باشی . چند روز گذشت ، ولی هنوز حجابی مانع بود که بروی سر حرف را باز کنی ؛ ولی هیچگاه دوست نداشتی که علاقه ات را پیش او ابراز کنی .
چند روز که گذشت موقع تسویه حساب شد و ماموریت به اتمام رسید اما تو در فکر او بودی .
زودتر از آنچه که می پنداشتی از کردستان رفتید ، و دوباره همان حدیث فراق که ...
... اکنون که قلم در دستانت می لرزد ، مدت مدیدی است که از تمامی این جریانها گذشته و با اینکه فردا سخت ترین امتحان آخر ترم را داری . ولی قدرتی باعث شده است که همه را رها کنی و این خاطره را بنویسی .
دیشب درس می خواندی . آن هنگام که چشمانت یارای کار نبود ، آرام سرت را گذاشتی و خوابیدی . در فکر هیچ چیز نبودی . خواستی آرام آرام به خواب روی . در خواب دیدی که عده ای از بچه ها دوباره عازم جبهه هستند و تو هم خیلی دوست داشتی که بتوانی با آنها همراه شوی .
سرت را برگرداندی تا از یکی از آنان بپرسی که به کجا می خواهید بروید ؛ که ناگهان مخاطب سئوال تو همان پسرک ...
دوباره همان سلام را دادی و او هم همان لبخند را . ولی این بار حجابی نبود ، تا او را دیدی و تا او تو را دید ، در آغوش همدیگر فرو رفتید .
او گفت که خیلی دوستت دارم ، تو هم با اینکه هیچگاه ابراز محبت نمی کردی بی محابا گفتی که من هم خیلی ...
آنگاه اشک بود که می رفت
از اینکه ملطوف رحمت خدا شده بودی سخت در عجب بودی و شکر گزارش . ولی شیرینی خواب تا این جا بود
ولی لحظه ای بعد تقدیر ورق را به جدایی زد .
چشمانت را گشودی . این بار احساست احساس ارامش بود ، آسایش خیال . ولی به محض اینکه فهمیدی تمامش خواب بود ، گویی تمامی غم دنیا یکباره بر سرت خالی شد . آخر تو با او خیلی حرف ها داشتی ، ولی دیگر از این دست اراده ات خارج بود .
امروز صبح که از خواب برخاستی ، سرتاسر وجودت سر شار از محبت او بود . امروز تمامی قلبت یکپارچه شوق اوست . امروز سر تا پای خاطرت در انتظار اوست . و امروز خون اوست که در رگهای ظریف تو می جوشد . راستی اگر طالب چیزی باشی و آن قدر که طالب دستهایت به انتظارش بلرزد و آنگاه ناتوان باشی از وصال او ، باید چه کرد ؟
وقتی کاری از دست اراده ات خارج است ، تو هر کاری کنی نمی توانی کاری از پیش بری .
باید چه کرد ؟
مثلا نمی دانی آن پسرک اکنون کجاست و ...
باید چه کنی ؟ حل این معما عجب سخت است ! تو می دانی که خداست که تمام وقایع را رقم می زند ؛ او ست که دوستیها را می سازد ، او ست که آشنایی ها را برقرار می کند ؛ او ست که هر چیز دور از انتظاری را نزدیک می کند .
از او می خواهی که خودش زمام امور ت را به دست گیرد .
شاید تا آخر عمرت هم آن پسرک را نبینی . ولی می دانی روزی روزگار وصل خواهد رسید . امروز مانده ای به بهت و حیرت ...
اما :
مدتها می گذرد . کم کم داشت فراموش می شد که چه چیز بر تو گذشته است . ولی قلمزن هستی ادامه قصه را در فاو دنبال کرد .
اینجا فاو است . جمعه شب است و اسما ن پر از منور . قایق ، آرام از بستر عریض و خشن اروند گذشت تا به آ ن سوی اسکله رسید .
آن سوی اسکله شهر فاو بود ، همان شب بچه ها را به راس البیشه بردند . از اینکه یک باره از میان آن همه حرمان به چنین توفیقی دست می یابی سخت متعجبی . آخر این همه لطف خدا کجا و وجود گنه بار تو کجا ؟
ابتدای کار عجیبتر بود ، چون اولش بچه ها در بهداری تیپ بودند . سپس در میان تقسیمهای زیاد با یک احتمال ضعیف ده نفر از شما را به گردان اعزام کردند و گردان هم در راس البیشه بود .
نیستان های انبوه و نخل های نه چندان بلند راس البیشه امشب غریبه هستند . صبح که شد . مسئول واحد ، بچه ها را بین گروهان معرفی کردید .
او هم شما را به دسته های مختلف تقسیم کرد . مسئول دسته هم نگاهی کرد و در حالی که با انگشتانش سنگر کوچکی را نشان می داد گفت : فعلا بروید آنجا تا بعدا فکر برای تان بشود .
سنگر هم سنگر کوچکی بود . وارد سنگر شدی . ولی ناگهان ...
اخر این بار باور نمی کردی همان پسرک – که گل سر سبد این قصه است – در آن سنگر باشد .
اصلا باورت نمی شد
ابتدا از کار خدا خیلی متعجب شدی
آرام شکر خدا بر زبانت جاری شد ؛
اخر از میان این همه مقر های مربوط به تیپ . در آن گردان بیفتی ، و از انجا هم به گروهان معینی تقسیم شوی .
از آنجا هم به دستهای و در آن دسته هم به سنگری کوچک که در آن سنگر همان پسرک باشد ! حق درای اگر باورت نیاید ، یادت آمد آن روز که فردایش سخت ترین امتحان ترم را داشتی . اما داشتی داستانش را می نوشتی و چقدر دلت گرفته بود ؛ مخصوصا آن روز صبح که تمام دنیا برایت تار بود ؛ تار از ناکامی و حرمان .
اما وقتی این وصال را می بینی ، سخت در خود فرو می روی و باید هم فرو روی .
چند روزی گذشت و تو در کنار این پسر آرام گرفته بودی و دوباره این مفهوم برایت روشن شد که : اگر طالب باشی ، واصلی .
شاید هم از بهترین لحظات عمرت ، ان شبی بود که بعثیها تکی را در منطقه شروع کرده بودند . باران خمپاره بر دریاچه نمک فرو میریخت و بچه ها ی دسته با تمامی تجهیزات و اسلحه ، شب را در سنگری امن در کارخانه نمک بیتوته کردند .
و تو در حالی که صفیر خمپاره ها و زوزه کاتیوشاها لحظه ای قطع نمی شد ، در کنار این پسر ارام گرفته بودی و به یاد آن روز صبح بودی که ...
و محمد شهید شد ...
از دستنوشته های شهید احمد رضا احدی
برگرفته از کتاب حرمان هور
سلام
یک جمله زیبا به پاس وبلاگی زیبا.
بین همه کسانی که برای دعای باران سر تپه ها می رن فقط آنهایی که با خودشان چتر می برند به خداوند ایمان دارند. ممنون
از این جمله زیبا بسیار شاد شدم
اما بدون که ایمان را با دوری نمی توان بدست آورد کسی که یه دنیا با معشوقش فاصله دارد نمی تواند با خیالات محال زندگی کند با خیال اینکه روزی به اون می رسه