خدایا کفر نمی گویم......

خدایا کفر نمی گویم 

پریشانم 

چه می خواهی تو از جانم ! 

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی 

 

خداوندا ! 

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی  

لباس فقر پوشی 

غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی  

و شب ، آهسته و خسته 

تهی دست و زبان بسته 

به سوی خانه باز آیی 

زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟ 

 

خداوندا ! 

اگر در روز گرما خیز تابستان 

تنت بر سایه دیوار بگشایی 

لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری 

و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی 

و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد 

زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟ 

 

خداوندا ! 

اگر روزی بشر گردی  

زحال بندگانت با خبر گردی  

پشیمان می شوی از قصه خلقت 

از این بودن ، از این بدعت 

 

خداوندا تو مسئولی  

 

خداوندا ! 

تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است  

چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.  

«دکتر علی شریعتی » 

( دفتر های سبز )

 

 

 

 

رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم

 تا دوست را به یاری نخوانیم،

برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند

طعم توفیق را می چشاند

و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن

و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن

و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن

در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است

در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند

 یاد "تنهایی" را در سرت زنده میکند

"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است

" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است

و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم


دکتر علی شریعتی 

 

بمناسبت نیمه شعبان

سخنى درباره نیمه شعبان 



بر گرفته از کتاب حضرت مهدى علیه السلام فروغ تابان ولایت
شیخ حر عاملى رحمه اللّه از بزرگان اصحاب نقل مى کند که امام صادق علیه السلام فرمود

((شبى که حضرت قائم (عج ) در آن متولد شد، هیچ نوزادى در آن شب متولد نمى شود مگر اینکه مؤمن خواهد شد، و اگر در سرزمین کفر متولد گردد، خداوند او را به برکت امام مهدى (عج ) به سوى ایمان منتقل مى سازد.)) 

در نیمه شعبان زیارت حضرت امام حسین علیه السلام و همچنین زیارت امام زمان علیه السلام مستحب است ، امام صادق علیه السلام فرمود
((شب نیمه شعبان بهترین شب بعد از شب قدر است و خواندن دو رکعت نماز در شب نیمه شعبان بعد از نماز عشاء مستحب است ، در رکعت اول بعد از حمد، سوره کافرون و در رکعت دوم بعد از حمد سوره توحید خوانده شود)). غسل و شب زنده دارى و عبادت در این شب بخصوص فضائل بسیار دارد، این شب در نزد خدا چنین مقامى دارد که ولایت با سعادت امام زمان علیه السلام در سحرگاه این شب واقع شده و بر عظمت و رونق آن افزوده . ضمنا روایاتى آمده که نیمه شعبان همان شب قدر و تقسیم ارزاق و عمرها است ، و در بعضى از این روایات است شب نیمه شعبان شب امامان علیهم السلام است و شب قدر شب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله است . از جمله فضائل این شب اینکه ، از شبهاى مخصوص زیارت امام حسین علیه السلام است که صد هزار پیامبر (صلواة اللّه علیهم ) آن حضرت را در این شب زیارت مى کنند. از نمازهاى مستحبى که در این شب وارد شده دو رکعت نماز است که در هر رکعت بعد از حمد صد بار سوره توحید خوانده مى شود. 


  همه می‌خواهند بشریت را عوض کنند ، دریغا که هیچ کس در این اندیشه نیست که خود را عوض کند.                                                       تولستوی  

قمر بنی هاشم.....

در آستانت اى قمر بنى هاشم ! و اى افتخار عدنان ! 

 تـو ـ اى سـردار آزادگـان و انـقـلابـیـون ـ در آسـمـان شـرافـت ، درخـشـیـدى و سَمبل قهرمانیها و مظهر فداکارى و جانبازى گشتى .
حـکـومـت ددمـنـش امـوى را دیـدى کـه جـامـعـه را بـه طـرف تـبـاهـى و ویـرانـى کـامـل سـوق مى دهد، کرامتها را زیر پا مى گذارد، آزادیها را سلب مى کند، داراییها را به سـود خـود تـصـرف مـى کند و همگان را به زندگانى تلخى که در آن حتى سایه عدالت اجتماعى ـ سیاسى به چشم نمى خورد، پیش مى برد. پس همراه برادرت ؛ پدر آزادگان و سـالار شـهـیـدان ( عـلیـه السّلام ) که آرمانها و آرزوهاى ملتها را در خود مجسم کرده بود و براى آزادى اراده و بازگرداندن کرامت آنان مى کوشید، پرچم آزادى را برافراشتى .
بـا بـرادرت ، در سـنـگـرى واحـد قـرار گـرفتى و کلمة اللّه را ـ که کرامت انسان و ایجاد زندگى ایمن و به دور از ظلم و طغیان را در خود دارد ـ به گوش تاریخ رساندید.
امـا تـو، اى ابوالفضل ! بخشش و هدیه اى از خداوند به امت بودى ، براى آنان افقهایى درخشان از آزادگى و کرامت گشودى . به آنان آموختى که جانبازى باید خالصانه براى خـدا بـاشـد و هیچ یک از عواطف و آروزهایى که سر به خاک مى برد، آن را نیالاید. با این روح اسـلامـى اصـیـل بـود کـه بـه جـانـبـازیـت ـ اى ابوالفضل ! ـ در راه حق و پاسدارى از ارزشها و اعتقادات ، مُهر دفاع خورد. رمز جاودانگىِ جانبازى تو و شیفته کردن دلهاى مردم در طول تاریخ ، همین است .
اى قمر بنى هاشم ! پایه هاى بنیاد حقیقت را تو در دنیاى عرب و اسلام برپاداشتى و با یاریت به برادرت سیدالشهداء ـ که براى حاکمیت عدالت اجتماعى و توزیع خیرات الهى بـر مـحـرومان و ستمدیدگان جنگید ـ براى مسلمانان ، مجد و کرامتى والا و استوار، پایدار کردى .
بـا بـرادرت ، بار این رسالت را بر دوش گرفتى وبدین ترتیب با برادرت و دیگر شـهداى با فضیلت از اهل بیت و انصار آنان ، طلایه داران مقدس شهیدان راه حق در سراسر زمین بودید. 

  

سـلام بر تو! روزى که زاده شدى ، روزى که شهید شدى و روزى که زنده ، برانگیخته مى شوى .

عشق......

سبکباران خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغان ها کردم اما بر نگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان این چه سودا بود بامن
رفیقان رسم همدردی کجا رفت
جوانمردان جوانمردی کجا رفت
مرا این پشت مگذارید بی تاب
گناهم چیست پایم بود در خواب
اگر دیر امدم مجروح بودم
اسیر قبض و بست روح بودم
در باغ شهادت را نبندید
به ما بیچارگان زان سو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
شهادت نردبان اسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند این نردبان را
چرا بستند راه اسمان را
مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام اسمان بود
شهید؛ تو بالا رفته ای من در زمینم
برادر رو سیاهم شرمگینم
مرا اسب سفیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی
در این اطراف دوش ای دل تو بودی
نگهبان ، دیشب ای غافل تو بودی
بگو اسب سفیدم را که دزدید
امیدم را امیدم را که دزدید
مرا اسب چموشی بود روزی
شهادت می فروشی بود روزی
شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانه ی ساقی دویدم
چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تفسیر ساقی نامه خواندم
ببین ای دل چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ی ساقی همین جاست

عاشق شد و خدا شمشیری به او داد، که عشق شمشیربازی است. شمشیری نه برای آن که بزند و نه برای آن که بکشد و نه برای آن که زخم بگذارد و خون بریزد. شمشیری تنها برای آن که بداند عشق، بازی است. بازی ای بسیار سخت و بسیار ظریف و بسیار خطیر. خدا شمشیری به او داد تا بداند دیگر نه نشستن جایز است و نه خوابیدن و نه آسودن. زیرا آن که شمشیری دارد باید در معرکه باشد؛ هشیار در میانه میدان.

اما آن شمشیر که خدا در آغاز به عاشقان می دهد، شمشیر چوبین است. زیرا که عشق در ابتدا به این و آن است و به کسان و ناکسان است. اما نه زخم شمشیرهای چوبی، چندان کاری است و نه درد شمشیرهای چوبی، چندان عمیق و نه مرگ با شمشیرهای چوبی، چندان مرگ. جهان اما میدان شمشیربازان چوبینی است. و بسیاری به زخم شمشیرهای چوبی از پا می نشینند. بسیاری به شکستن شمشیرهای چوبی شان دست از بازی می کشند. و بعضی چنان فریفته این بازی اند و چنان سرگرم، که گمان نمی برند بازی ای بزرگ تر نیز هست و حریفی قَدرتر و شمشیری بُراتر.
و این زمین آکنده است از شمشیرهای چوبی شکسته و شمشیرهای موریانه خورده و شمشیرهای زینتی بی کار آویخته بر دیوار.
هرچند بازی با شمشیرهای چوبی را هم لذتی است و شوری و شادی ای؛ اما چه شکوه ناچیزی دارد این بازی که شمشیرش چوبی است و حریفش این و آن میدانش به این کوچکی.
اما گریزی نیست که عاشقان، بازی را به شمشیری چوبی آزموده می شوند و آماده.
و آن کس که به نیکویی از عهده بازی با شمشیرهای چوبی برآید، کم کم سزاوار آن می شود که خدا شمشیری راستین به او بدهد؛ بُرنده و برهنه. و آن گاه است که خدا خود به میدان می آید تا حریف، عاشق شود و همبازی اش. و آن که با خدا شمشیربازی می کند، می داند که هرگز نخواهد برد. او برای باختن آمده است. اما چه لذتی دارد این بازی؛ بازی با خداوند. و چه شورانگیز است زخم این شمشیر و چه شیرین است درد این شمشیر و چه خوش است مرگ، زیر چکاچک رقص این شمشیر.
و عاشقان می دانند که زندگی چیزی نیست جز فرصت شمشیربازی با خدا.

عشقی که بر انسان بُوَد، شمشیر چوبین آن بُوَد آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا

شهدا......


مجنون را با عقل میانه ای نیست...
عشق همواره فراتر از عدل و عقل می نشیند، و اصلا عشاق می گویند که این جنون، عین عدل و عقل است.
عاقلان می گویند: خداوند عادل است.
عاشقان می گویند : عدل آن است که معشوق می کند.
عاقلان چون گرفتار بلا شوند، گویند شکیبایی ورزیم که این نیز بگذرد...
اما عاشقان، عاشق بلایند.
درٌ حیات، در احتجاج « صدف عشق » است و آن را جز در اقیانوس بلا نمی توان یافت،
در ژرفنای اقیانوس بلا، عاشقان غواصان این بحرند و اگر مجنون نباشند چگونه به دریا زنند؟ 


* سید شهیدان اهل قلم شهید مرتضی آوینی* 

 

ای حسین، دلم گرفته و روحم پژمرده، در میان طوفان حوادث که همچون پر کاه ما را به اینطرف وآن طرف می‎کشاند، مایوس و دردمند، فقط بر حسب وظیفه به مبارزه ادامه می‎دهم، و گاهگاهی آنقدر زیرفشار روحی کوفته می‎شوم که برای فرار از درد وغم دست بدامان شهادت میزنم تا ازمیان این گرداب وحشتناکی که همه را وانقلاب را فروگرفته است لااقل گلیم انسانی خود را بیرون بکشم و این عالم دون واین مدعیان دروغین را ترک کنم و با دامنی پاک و کفنی خونین بلقاء پروردگار نائل آیم ...

ای حسین مقدس، روزگار درازی بود که هر انقلابی را مقدس می‎شمردم و نام او را با یاد تو توام می‎کردم و قلب خود را می‎گشودم و انقلابیون را و او را در قلب خود جای می‎دادم و به عشق تو او را دوست می‎داشتم و بقداست تو او را مقدس می‎شمردم و در راه کمک به او از هیچ فداکاری حتی بذل حیات و هستی خود دریغ نمیکردم...

اما تجربه، درس بزرگ و تلخی به من داد که اسلحه و کشتار و انقلاب و حتی شهادت بخودی خود نباید مورد احترام و تقدیس قرار گیرد. بلکه آنچه مهم است انسانیت، فداکاری در راه آرمان انسانها، غلبه بر خودخواهی و غرور و مصالح پست مادی و ایمان به ارزشهای الهی است. مقاومت فلسطین برای ما به صورت بت درآمده بود و بی‎چون و چرا آنرا می‎پذیرفتیم و می‎پرستیدیم و راهش را کارش را و توجیهاتش را قبول می‎کردیم. اما دریافتم که بیش از هر چیز انسانیت و ارزشهای انسانی و خدائی ارزش دارد ـ و هیچ چیز نمی‎تواند جای آنرا بگیرد باید انسان ساخت، باید هدف را بر اساس سلسله ارزشها معین نمود و معیار سنجش را فقط و فقط بر مبنای انسانیت و ارزشهای خدایی قرار داد.

ای حسین، امروز نیز ترا تقدیس می‎کنم، اما تقدیسی عمیق‎تر و پرشورتر که تا ا عماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق می‎ورزد و ترا می‎خواهد و ترا می‎جوید.

ای حسین، دردمندم، دلشکسته‎ام، و احساس می‎کنم که جز تو و را ه تو داروئی دیگر تسکین بخش قلب سوزانم نیست ... ای حسین! در کربلا، تو یکایک شهدا را در آغوش می‎کشید، می‎بوسیدی وداع می‎کردی، آیا ممکن است،‌ هنگامیکه من نیز به خاک و خون خود می غلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا بتو و به خدای تو سیراب کنی؟ 

*ازمناجات های شهیدچمران* 
 
اللهم انی اسئلک بحق روح ولیک علی بن ابی طالب الذی مااشرک بالله طرفه عین ابدا
ان تعجل فرج ولیک القائم المهدی

کلمات.....

کلماتم را درون بطری خالی افکارم میچکانم، خلقت، هبوت، آدم، زمین،سرگردانی، جستجو ... کمی تکان می‌دهم، سرم مملو از اصل خلأ است و چشمانم خیره بر گذر  عمر، گاه گم می‌شوم در اوج یک کلمه و گاه نمی‌فهمم که چه می‌گوید هجوم لشکریان کلمه در بطری خالی افکارم، مدتی است چرخ می‌خورم بر این گذر.

حال چشمانم خیره بر انگشتان تا بلغزد بر روی مأنوس همیشگی و زبانم که به عادت اسطوره‌ای خود ناگزیر از حرکتی ممتد با خود زمزمه می‌کند:

 

کافیست حرفهای بیهوده

کلمات رنگ و رو رفته

حجم گوشتی تپنده

مدتهاست که آرمیده

از آن جوشش کودکانه

به چه می‌اندیشیده؟

افکار بالا رونده؟

یا پیچشهای در هم تنیده؟

ای چرخها که در زیر گاریان

در انتظار پوئیدن و کاوشید!

این خسته باز ایستاده

دستی ببایدش بر زانوان نهد

بانگی ببایدش با عشق سر دهد

یه یا علی و بعد

از مولا مدد

بازگشت به خانه ای کز مهر نهاده شد

این خانه را خدا پاینده‌اش بدار

در وقت زندگی یا مردنم خدا.  

هر کس تو را به خاطر آنچه نداری تحسین کند هر چه داری را از تو میگیرد

خداوند....

خداوند سایه انسان است.همان گونه که سایه حرکات بدن را تکرار می کند،خداوند حرکات روح را تکرار می کند.

بدین شیوه،همواره رابطه ای میان آنچه می کنیم و آنچه در برابر دریافت می کنیم،وجود دارد.اگر سخاوتمند باشیم،سایه خداوند کارهایی را که در جهت سود هم نوع خود کرده ایم،تکرار می کند.اگر سنگدل باشیم،سنگدلی ما در طرح سرنوشت ما باز تابیده می شود و به سوی ما باز می گردد.

باید خود را به حرکات هماهنگ متمرکز سازیم،تا سایه ای که در جهان روحانی فرافکنده ایم،همواره آیتی از ستایش پروردگار باشد.

 

"پائولو کوئیلو" 

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان!

                   اما به قدر فهم تو کوچک میشود!

                            و به قدر نیاز تو فرود می آید!

                                    و به قدر آرزوی تو گسترده میشود!

                                           و به قدر ایمان تو کار گشا میشود...!

یتیمان را پدر میشود و مادر...

محتاجان برادری را برادر میشود...

عقیمان را طفل میشود!

نا امیدان را امید میشود!

گمگشتگان را راه میشود!

در تاریکی ماندگان را نور میشود...

رزمندگان را شمشیر میشود!

پیران را عصا میشود!

محتاجان به عشق را عشق میشود...!!!

خداوند همه چیز میشود...همه کس را...!

به شرط اعتقاد...

   به شرط پاکی دل...

      به شرط طهارت روح...

         به شرط پرهیز از معامله با ابلیس...!!!

بشوئید قلب هایتان را از احساس ناروا

      و مغز هایتان را از هر اندیشه ی خلاف!

                و زبان هایتان را از گفتار نا پاک...!

                    و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار!

                        و بپرهیزید از ناجوانمردی ها،نا راستی ها،نا مردمی ها....!

چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه

بر سفره ی شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند!

در دکان شما کفه ی ترازویتان را میزان می کند!

و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند...

مگر از زندگی چه می خواهید که در خدائی خدا یافت نمیشود؟!؟!؟

 

<<ملاصدرا>> 

 

دستانم بوی گل میداد متهمم کردن به چیدن گل فکر نکردن که شاید گلی کاشته باشم.

نیایش...

هوالمحبوب  

الهی،ای بر پا از اراده ات آسمان ها، ای گسترده اننده زمین ها، ای خرم کننده بستان ها،ای

نقاش گلشن ها، ای کامل کننده نقصان ها. 

الهی،ای آشکار کننده پنهان ها، ای آرایشگر گلستان ها،ای بوجود آورنده رنگ ها،ای چهره

نگار صورت ها.  


یا خبیر

الهی،ای بیرون کننده منکران از میدان ها،ای بخشنده جان ها. 

الهی،ای درمان کننده دردها، ای شوینده گناه از

روان ها،ای علاج نسیان ها، ای حاکم آشکار و نهان ها، ای نازل کنننده واقعیت ها.  

یا مدبر

الهی،ای حرکت دهنده بادها، ای ریزنده باران ها، ای وجودم برای تو. 

الهی،ای به هر دردی دوا، ای یادت شفا، ای به قلبم ضیا،ای اجابت کننده دعا، ای هستی را از

توصفا، ای مرا تکیه گاه و امید و رجا. 

  

 یا دلیل متحیرین  
 

گنجشک و خدا 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچنگفت.فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و

خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:”می آید،من تنها گوشی هستم که غصه هایش را

می شنوم و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود

نگه می دارم.“

سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن

گشود:

با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت لانه ای کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام.تو

همان را هم از من گرفتی این طوفان بی موقع چهبود؟چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیارا

گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد و فرشتگان همه سر  به زمین انداختند. 

خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی,باد را

گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشک خیره در خدایی خدا ماند بود.  

یارحیم

الهی،ای برطرف کننده رنج ها، ای حبیب قلب بی ریا،ای بخشنده گناه و خطا، ای وزنده بادصبا. 

الهی،ای فرستنده انبیا ای گنج اولیا، ای عشقت کیمیا.  


یاسبحان 

الهی،ای زهر عیب و نقصی جدا،ای رحم کننده بر پیر و برنا، بمن رحمت و لطف آر به روز جزا. 

الهی،شب تاریک باطنم را به اشراق جمالت منور

فرما، برای قلبم روزی معنوی مقرر فرما، از خشنودیت خبر فرما، وجودم را برای همگان با اثر

فرما.  


یا قادر

الهی،عبادتم را بهتر فرما،نیتم را برتر فرما، دلم را

چون قمر منور فرما، این بنده ات را منبع خیر و بی شر فرما، چراغ وجودم را معدن عرفان و کرامت

فرما،فراقم را به وصال مبدل فرما.  

هُوَ المُصَور

الهی،به این بنده ی درگاهت از خزانه رحمتتمرحمت فرما،ای مبدا،ای رحمت بی انتها،

ای حقیقت بقا، ای همه موجودات عظمت در فنا. 

الهی،با یاد تو شادم و بدون یاد تو هیچ و پوچی ندارم،با تو همه کس هستم و بی تو هیچ

کس. 

یا الله

سلام به خدایی که خیلی دوستش میدارم....

سلام به خدایم که خیلی دوستش میدارم 

خدایا نیازم را به تو هر لحظه احساس می کنم و من تنها تو را دارم که سر روی شانه هایت می گذارم و تو دستهای مهربانت را به روی سرم می کشی تا دردهایم فراموش شود و با من سخن می گویی تا گوشهایم بهترین آوای صدا را در طول عمر خود درک کنند هنگامی که خسته می شوم از این دنیای بی عدالتی تو به من با آغوشت پناهم می دهی و چه پناهگاه امنی خدایا اشکهایم طاقت ماندن ندارند و هر دانه آنها به شوق دیدار تو ریخته می شوند ای خدای عزیزم کمکم کن که تنها تو قادری و من تنها از تو یاری می خواهم و تنها تو را آنجور که دوست داری می پرستم خدایا به تو پناه می برم و تو نیز پناهم بخش.خدایا خیلی دوستت دارم و می بوسمت...

 

 دیشب بازم دلم گرفت.. 

دلم برای تنهاییم گرفت که به اندازه ی رهگذری با کوله باری خالی از عشق و اندوه که در مسیری دور و راهی دورتر روی برگهای خشک پاییز قدم می زاره و خش خش برگها در نظرش زیباترین آوای عالمه...

نه؛نمی خواهم شعار بدهم که چرا انسانیت مرد؟چرا محبت زیر خاک مدفون شد؟و چرا عشق ها همه شده شعار؟فقط می خوام بپرسم:درد؛کدوم احساس آدمی رو بر می انگیزه؟

همون شب دلم گرفت،دلم برای همه آدم هایی گرفت که کور شدن،کر شدن،لال شدن یا اینکه نه!فقط می خوان کور باشن،کر باشن،لال باشن!دلم برای آدمهایی گرفت که همه چیزشون مادی شده،دوستیهاشون مادی،دشمنیهاشون مادی،عشقهاشون مادی و حتی مرگ هاشونم مادی....

دلم برای همه آدمهایی گرفت که در مقابل عزیزترین عزیزاشون هم جمله ی ((دوستت دارم)) رو با اکراه بیان می کنن.

همون شب دلم برای سهراب گرفت...

که چه معصومانه و پر درد گفته بود:

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...

انگار اونم فهمیده بود که دیگه نمی شه به شب و سپیدار سلام کرد و بعد عاشق شد...دلم برای کاج بلند توی حیاط گرفت که محکوم بود یک عمر بادهای سخت و کلاغهایی رو که گاه معصومانه و گاه شرور شاخه هاشو آزار می دادن تحمل کنه و تنها سر خم کنه و کار دیگه ای از دستش بر نیاد،حتی دلم برای آسمون هم گرفت که دیگه رمقی برای گریستن هم نداشت... 

  

نشانی 

من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم: درعصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو! کلبه ی غریبی ام را پیدا کن، کناربیدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهای رنگی ام! درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را کنار بزن! مرا می یابی!! (به یاد ارزوهایم سکوتی می کنم بالاتر از فریاد...) 

شهید و شهادت ...

مفهوم شهید در اندیشه شریعتی
     نوع فهم دکتر شریعتی از مفهوم عالی شهید، برداشتی خالص، عمیق و ناب از فرهنگ اصیل اسلامی است. وی در تعریف کلمه "شهید" می‌گوید: "شهید در لغت، به معنای حاضر، ناظر، به معنای گواه و گواهی‌دهنده و خبردهنده راستین و امین و هم چنین به معنی آگاه و نیز به معنی محسوس و مشهود ، کسی که همه چشم‌ها به اوست و بالاخره به معنی نمونه، الگو و سرمشق است."
     "شهید" زنده، جاوید، حماسه ساز، عارف، آگاه، انتخاب گر و روزی خوار نعم‌الهی است و این اصیل‌ترین دریافت از متون و فرهنگ اسلامی به شمار می‌رود ، چنانچه قرآن کریم نیز بدان اشاره می‌کند.
دکتر شریعتی در جای دیگر می‌نویسد: "شهید، قلب تاریخ است هم چنان که قلب به رگ‌های خشک اندام، خون، حیات و زندگی می‌دهد، جامعه‌ای که رو به مردن می‌رود، جامعه‌ای که فرزندانش ایمان خویش را به خویش، از دست داده‌اند و جامعه‌ای که به مرگ تدریجی گرفتار است، جامعه‌ای که تسلیم را تمکین کرده است، جامعه‌ای که احساس مسئولیت را از یاد برده است و جامعه‌ای که اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است و تاریخی که از حیات و جنبش و حرکت و زایش بازمانده است.
     شهید همچون قلبی، به اندامهای خشک مرده بی‌رمق این جامعه، خون خویش را می‌رساند و بزرگترین معجزه شهادتش این است که به یک نسل، ایمان جدید به خویشتن را می‌بخشد."   

* مفهوم شهادت در اندیشه شریعتی      
     شهادت، برنده‌ترین سلاحی است که هیچ دشمنی را یارای مقاومت در برابر آن نیست. مرحوم شریعتی در این‌باره می‌نویسد:"یکی از بهترین و حیات بخش‌ترین سرمایه‌هایی که در تاریخ تشیع وجود دارد، شهادت است."
     "در فرهنگ ما شهادت، مرگی نیست که دشمن ما بر مجاهد تحمیل کند.
از نظر شریعتی "شهادت" مرگ دلخواهی است که مجاهد با همه آگاهی و همه منطق و شعور و بیداری و بینایی خویش، آن را انتخاب می‌کند.
     شهادت، در یک کلمه برخلاف تاریخ‌های دیگر که حادثه‌ای، درگیری و مرگ تحمیل شده بر قهرمان و در نهایت یک تراژدی است،در فرهنگ ما، یک درجه است، وسیله نیست، خود هدف است، اصالت است، خود یک تکامل، یک علو است، خود یک مسئولیت بزرگ است، خود یک راه نیم بر به طرف صعود به قله معراج بشریت است و یک فرهنگ است."

نشانی خدا...

یک نفر دنبال خدا میگشت، شنیده بود که خدا آن بالاهاست؛ پس هر شب از پله های آسمان بالا میرفت، ابرها را کنار میزد، چادر شب را می تکاند، ماه را بو میکرد و ستاره ها را زیرورو.

 او میگفت: خدا یه جایی همین جاهاست و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش، که کسی بر آن تکیه زده باشد. او همۀ آسمان را گشت، اما نه تختی بود و نه کسی، نه ردپایی بود و نه نشانه ای میان ستاره ها؛ از آسمان دست کشید، از جستجوی آن آبی بیکران.

 آن وقت بود که نگاهش به زمین زیر پایش افتاد، زمین پهناور بود و عمیق پس فکر کرد، شاید خدا آنجاست. زمین را کند، ذره ذره و لایه لایه، هر روز بیشتر از پیش پایین می رفت، خاک سرد بود و تاریک، و نهایت آن جز سیاهی چیز دیگه ای نبود،نه پایین بود و نه درآسمان. خدا را پیدا نکرد، اما هنوز کوهها، دریا ها و دشتها را نگشته بود، پس شروع به گشتن کرد؛

پشت کوه ها و قعر دریا ها را، وجب به وجب دشت و کویر را، میان قلوه سنگ ها، تک به تک قطره های آب را، اما خبری از خدا نبود، او از جستجو ناامید شد.

ناگهان نسیمی وزیدن گرفت، شاید نسیم فرشته ای بود، که به او گفت: خسته نباشید که خستگی مرگ است، هنوز وسیعترین و زیباترین سرزمین را نگشته ای، سرزمین گمشده ای که نشانی اش را روی هیچ نقشه ای نیافته ای؛نسیم دور او گشت و گفت: اینجا که نامش تویی؛ و او تازه خودش را در سرزمین گمشده دید.

نسیم دریچۀ کوچکی را گشود، راه ورود تنها همین بود؛ و او پا بردلش نهاد و وارد شد، آری خدا آنجا بود و برعرش تکیه زده بود؛

او تازه دانست عرشی که در پی اش بوده همین جاست، خانۀ دل.

او فهمید در چشمانش خدا هست، در آسمان نیلی، در دشتهای وسیع، در دریاهای مواج، در ستاره های چشمک زن، همه جا و همیشه خدا با ماست........

این سوی دشت...

پروردگارا ! به عزت و جلالت سوگند، اگر از درم برانی، این آستانه را ترک نخواهم کرد و دست از تملقت برنخواهم داشت چرا که وجود و کرمت را بسیار دیده ام! حتی اگر مرا در غل و زنجیر افکنی و رحمتت را از من دریغ نمایی و آن گاه فرمان دهی به آتشم دراندازند و میان من و بندگانت جدایی افکنی، هر گز از تو قطع امید نخواهم کرد! 

 

این سوی دشت 

این سوی دشت گویا همه چیز مرده بود...
ترسی تلخ همنوا با وزش باد های سوزان در گوشم زمزمه می کرد:
"این جا اخر دنیاست"
قامت شکسته ام زیر شقاوت خورشید تازیانه می خوردو نفسهایم به کندی بر بیکره ی قهوه ای ثانیه ها جاری می شد
شاید باد راست می گفت که این جا اخر دنیاست...
غرق در افکاری خاکستری چشمانم به تک درختی افتاد که بوستینی از برگ های زرد و نارنجی قامت خمیده اش را از بی مهری خورشید بناه می داد...
نزدیکش شدم با صدایی نم زده از اشک زیر لب ترانه ای غمگین زمزمه می کرد
صدایش تارو بودم را به احتزاز در می اورد...
برسیدم:ته دشت کجاست؟
چشمان بی رمقش را که به سوی اسمان بود بر گرداند و در چشمانم خیره کرد...
سکوت.......
_صدایم را می شنوی؟ چگونه به ته دشت برسم؟
نگاهش را از من گرفت و با صدایی بی رنگ گفت:
تو نیز به ان ضیافت دعوت شده ای؟
(قلبم لرزید نگاهم تر شد)
_صدایی مرا فرا می خواند
می گوید ته دشت ضیافتی بر باست می گوید ان سو کسی در انتظار من است...
راه ته دشت کجاست؟
درخت:راه ته دشت را نمی دانم برو گر به درستی دعوت شده باشی ان را می یابی
_ تو نیز با من بیا میگویند او مهربان و بخشنده ست...
درخت:من اسیر این خاکم
بای سفر ندارم...

ادامه مطلب ...

اعجاز عددی حضرت مسیح در قرآن....

اعجاز عددی و ریاضی کلمه مسیح در قرآن:

 

کلمة (عیسى) درقرآن (25) مرتبه ،(ابن) 35 مرتبه وکلمة (مریم) 34 مرتبه تکرار شده است، اگر این اعداد را کنار هم بنویسیم:

عیسى ابن مریم

25    35      34

عدد 25 35 34 بدست می آید که بر 7 بخشپذیر است:

25 35 34 = 7 × 49075

تعداد حروف کلمه (عیسى) 4 وکلمة (ابن) 3 وکلمة (مریم) 4 می باشد:

عیسى ابن مریم

4          3        4

از کنار هم قرار دادن این اعداد 434 بدست می آید که باز هم بر 7 بخشپذیر است

434 = 7 × 62

در قرآن از حضرت عیسی علاوه بر  (عیسى ابن مریم) به شکل دیگری  مثل (المسیح ابن مریم) نیز معرفی شده است. شگفت آنکه برای این اسم نیز همین نظام دقیق بر قرار است:

 

کلمة (المسیح) درقرآن (11) مرتبه، کلمة (ابن) 35مرتبه، وکلمة (مریم) 34بار درقرآن تکرار شده است

المسیح ابن مریم

11       35    34

که بازهم عدد  343511 از مضارب 7 است

343511 = 7 × 49073

در جایی دیگرخداوند مسیح (ع) را اینگونه معرفی می کند:

 (إنما المسیح عیسى ابن مریم رسول الله) [النساء:171]،

یعنی:{همانا مسیح ، عیسی پسرمریم و رسول خداست}

در اینجا نیز همین نظام را برای عبارت: (المسیح عیسى ابن مریم رسول الله) بررسی میکنیم

المسیح عیسى ابن مریم رسول الله

6       4        3       4         4     4 

که عدد  (444346 )نیز از مضارب 7 است:

444346 = 7 × 63478

وعجیب تر اینکه جمع ارقام (444346) تعداد دفعاتی است که کلمه عیسی در قرآن آمده است:

6 + 4 + 3 + 4 + 4 + 4 = (25)

و همچنین مجموع تعداد تکرارهرکدام از کلمات : (المسیح) – (عیسى) – (ابن) – (مریم) در قرآن بر 7 بخشپذیر است:

11 + 25 + 35 + 34 = 105

 105 = 7 × 15

 

آیا چنین نظم دقیقی می تواند تصادفی باشد؟!!!


حسینی شدن.....

گفتم : دلم میخاد حسینی باشم  ، باید چیکار کنم؟   گفت: راه داره 

گفتم: چه راهی ؟؟؟... اشک ریختن ؟ سینه زدن ؟ زنجیر زدن ؟ زیارت عاشورا خوندن ؟

هیئت رفتن ؟ سیاه پوشیدن ؟ یا.... 

گفت : همه اینا هست ولی ....

گفتم: ولی چی ؟

گفت : اگه بدونی حسین واسه چی شهید شد اونوقت میفهمی چطوری حسینی بشی

گفتم : خب

.....  گفت : حق

   گفتم: فقط  همین 

گفت :  امام برای احیای حق از جان گذشت این یعنی حق، ارزش از جان گذشتن رو هم داره

و اما فرمول حسینی شدن :حق رو مراعات کن و ضایع نکن  ۱.حق خودت  ۲.حق خدا   ۳.حق خلق خدا رو

اوقت میبینی که حسینی شدی ومیبینی که از اینکه هرجا  حقی ضایع شده

خود بخود دلت آتیش میگیره عزادار وسیاه پوش میشه و اشک به چشات میاد و......

سوتک....

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد 

                 نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت 

ولی بسیار مشتاقم 

                که از خاک گلویم سوتکی سازد، 

                       گلویم سوتکی باشد،بدست کودکی گستاخ و بازیگوش 

                                      و او یکریز و پی در پی  

                 دم گرم و چموش خویش را بر گلویم سخت بفشارد 

                                        و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد، 

                بدین سان بشکند در من، 

                                       سکوت مرگبارم را.........  

                                                  «دکتر علی شریعتی»    

غم غرور شادی عشق ...

در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند:



شادی.غم.غرور.عشق
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند اما عشق می

خواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود.وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را

ترک می کرد کمک خواست و به او گفت :آیا می توانم با تو همسفر شوم؟ ثروت گفت :نه! مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی می شد کمک خواست! غرور گفت:نه! چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و

قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.
غم در نزدیکی عشق بود. عشق به غم گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم. غم با صدای حزن آلود گفت: من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها

 باشم.
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد اون آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.

آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت : بیا من تو را خواهم برد سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده

 بود چقدر به گردنش حق دارد! عشق آنقدر خوشحال بود که حتی فراموش کرد نام پیر مرد را بپرسد !

عشق نزد علم که مشغول مسئله ای روی شنهای ساحل بود رفت و از او پرسید:آن پیرمرد که بود؟علم پاسخ داد: زمان،عشق!؟

عشق با تعجب گفت: اما او چرا به من کمک کرد؟ علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است............

رفته بودم....

رفته  بودم  تا  دلی  افسون  کنم
 وحشت شب را ز دل بیرون کنم
 رفته بودم  در دیار و شهرعشق
 آسمان  این   دلم   مه  گون  کنم
 در گلستان   صفا   بخش  وجود
 این دل  تفدیده  را   گلگون  کنم
 در زلالین   چشمه هاى  زندگى
 این  تن خشکیده  را کارون  کنم
 باسیاهین  چشم  حورى مشربان
 این  دل  غمدیده  را مفتون  کنم
 رفته  بودم  زیر  چتر ماه عشق
 اخترى  در آسمان  افزون   کنم
 رفته  بودم  ماه  را از  زیر ابر
 برکشیده   در  سمایم  زون  کنم
 رفته بودم  هم  زمین وهم زمان
 با دل  دل برده ام   مجنون  کنم
رفته  بودم  تا  دل دریاى عشق
 با نواى   جان ودل همگون کنم
رفته  بودم  تا   در أوج  آسمان
 نغمه هاى   لیلیان  برگون  کنم
 رفته بودم  لابلاى   کوه ودشت
 با دلى خسته سخن  مکنون کنم
 رفته  بودم  تا ازاین درد زمان
 صحبت دلخسته  ازگردون کنم
 بر زنم  آهى  ز  تنهایى   دهر
 یا  نیازى  با  دلی دلخون  کنم
بر بلنداى   خش  و خاشاک ها
 روح را با همدلى معجون  کنم

کیستی تو؟

نزدیک میشوی به من

  فرسنگها در من فرو میروی

  در من خانه میکنی

  در من حضور میابی

  لحظه به لحظه هرجا و هر کجا

  توی انگشتهایم جاری میشوی

  سطر به سطر خاطراتم را می نگاری

  روی لبم مینشینی

  خنده میشوی، حرف می شوی

  دلم که می گیرد از چشمهایم میباری

  کیستی ؟ کیستی تو؟

  کیستی تو که این همه

  در من بی تابی

  سزاوار حرفهای عاشقانه ای

  کیستی تو که دیدنت زندگی

  رفتنت مرگ است

  در من بمان

 از هنوز تا همیشه................

 

بهار-بیست دات کام تصاویر زیبا سازی وبلاگ www.bahar-20.com

مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش....

به که باید دل بست؟

به که شاید دل بست؟

سینه ها جای محبت، همه از کینه پر است .

هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را ـ

گرم، پاسخ گوید

نیست یک تن که در این راه غم آلوده عمر ـ

قدمی، راه محبت پوید

***

خط پیشانی هر جمع، خط تنهائیست

همه گلچین گل امروزند ـ

در نگاه من و تو حسرت بی فردائیست .

***

به که باید دل بست ؟

به که شاید دل بست ؟

نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفد ـ

نقشه ای شیطانیست

در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد ـ

حیله پنهانیست .

***

زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست ـ

هر کجا مرد توانائی بر خاک نشست

پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ

هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شکست

به که باید دل بست؟

به که شاید دل بست؟

***

خنده ها میشکفد بر لبها ـ

تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی

همه بر درد کسان می نگرند ـ

لیک دستی نبرند از پی درمان کسی

***

از وفا نام مبر، آنکه وفاخواست، کجاست ؟

ریشه عشق، فسرد

واژه دوست، گریخت

سخن از دوست مگو، عشق کجا ؟ دوست کجاست ؟

***

دست گرمی که زمهر ـ

بفشارد دستت ـ

در همه شهر مجوی

گل اگر در دل باغ ـ

بر تو لبخند زند ـ

بنگرش، لیک مبوی

لب گرمی که ز عشق ـ

ننشیند به لبت ـ

به همه عمر، مخواه

سخنی کز سر راز ـ

زده در جانت چنگ ـ

بلبت نیز، مگو

***

چاه هم با من و تو بیگانه است

نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند

درد دل گر بسر چاه کنی

خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند

گر شبی از سر غم آه کنی .

***

درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن

درد خود را به دل چاه مگو

استخوان تو اگر آب کند آتش غم ـ

آب شو، « آه » مگو .

***

دیده بر دوز بدین بام بلند

مهر و مه را بنگر

سکه زرد و سپیدی که به سقف فلک است

سکه نیرنگ است

سکه ای بهر فریب من و توست

سکه صد رنگ است

***

ما همه کودک خردیم و همین زال فلک

با چنین سکه زرد ـ

و همین سکه سیمین سپید ـ

می فریبد ما را

هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند ـ

گفته ام با دل خویش:

مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش

نتوانم که گریزم نفسی از چنگش

آسمان با من و ما بیگانه

زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه

« خویش » در راه نفاق ـ

« دوست » در کار فریب ـ

« آشنا » بیگانه

***

شاخه عشق، شکست

آهوی مهر، گریخت

تار پیوند، گسست

به که باید دل بست ؟

به که شاید دل بست ؟

دکتر شریعتی ...

 

پروردگارم،مهربان من

از دوزخ این بهشت ، رهایی ام بخش!

در این جاده هر درختی مرا قامت دشنامی است

و هر زمزمه بانگ عزایی

و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...

در هراس دم می زنم

در بی قراری زندگی می کنم

و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است

من در این بهشت،

هم چون در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.

تو قلب بیگانه را می شناسی،که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی.

کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم

دردم ، درد " بی کسی" بود.

                                                                       دکتر علی شریعتی